مای نیم ایز وروجک پارت 12

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/13 19:10 · خواندن 9 دقیقه

سلام سلام مرسی بابت کامنتا و لایکاتون خوشگلا بفرمایید ادامه

فکم به قدری منقبض شده بود که درد مزمنی سرتا سر اون رو فرا گرفته بود. با چشم های آتیشیم
به ادرین خیره شدم که یک لحظه جا خورد. شاید انتظار این میزان خشم از یه دختر شر و شیطون
رو نداشت، اما این رو همه می دونستن که خشم هم جزو آپشن های محذوف مرینته.
به ثانیه نکشید که شوک توی نگاهش رو با همون نگاه خنثی همیشگیش عوض کرد و گفت :
ادرین- از مادری به این با شخصیتی همچین دختری بعیده .
-کسی نگفت شما نظر بده .
یعنی با این که حین حرف زدن دستم رو تکون دادم، بازم مامان زخم دستم رو ندید؟
نمی دونم به خاطر دوران حساسی که ماهی یک بار به سراغم می اومد حساس شده بودم، یا عقده
ی محبت مامان رو داشتم که این افکار به سرم خطور می کرد .
بغض داشت خفم می کرد، یه ببخشید گفتم و بیرون دوییدم .
از مامانم انتظار نداشتم .
البته بگما: توی این دنیا فقط از مامانم انتظار داشتم بهم توجه کنه که اونم نکرد .
پس بهتر بود بگم مرینت از مامانش انتظار داشت، و این انتظار اون قدر ها هم بی جا نبود .
" گاهی باید مواظب رفتارمون باشیم ؛ آدما الکی _ الکی، جدی جدی به دل می گیرن !
آدما جدی _ جدی، تند و بی دلیل، دلشون می گیره ! "
تصمیم خودم رو گرفته بودم، ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم .
حوصله ی سرزنش های مامان رو نداشتم، سریع کنار خیابون رفتم و سوار ماشین شدم .
احیانا یه وقت مامان سراغم رو ازش گرفت بگه پیش ا گوشیم رو در آوردم، به الیا زنگ زدم که اگه
اونم .
بماند که چقدر مسخرم کرد ...
الی ـ پیچوندی بری سر قرار؟ حاالا اسم طرف چیه؟ المصب کی تورش کردی ...
و از قبیل این
چرت و پرت ها
به زور گوشی رو روش قطع کردم .
امروز هر جور شده پیداش می کردم، هر جور شده .
بودن همون معتادش هم برای من کافی بود، فقط باشه !
مطمئن بودم که اون ساغی کثافت می دونست کجاست ؛ خودم بارها دیده بودم که بابام ازش مواد
می گیره .
با ماشین تا آزادی رفتم، از اون جا یه ماشین گرفتم و یه راست به پاتوق اون عوضی، توی قهوه خونه
ی رفیقش رفتم .
ته دلم رخت می شستن .
 یاد دفعه ی اولی افتادم که مامان دست من رو گرفت و دنبال بابا راه افتاد، مثلا میخواست مچش 
رو بگیره! فکر می کرد هوو سرش آورده که اون قدر کم خونه می اومد، هر وقت هم که می اومد
مثل سگ پاچش رو می گرفت ..
هه! کاش هوو آورده بود .
هیچ وقت نفهمیدم که چرا اون روز مامان من رو هم با خودش برد، ولی هرچی که بود با این کارش
نابودم کرد. برای یه دختر بچه ی ابتدایی که تازه دست راستش رو از چپ تشخیص می داد دیدن
استوره ی زندگیش توی اون فلاکت عجیب سخت و سنگین بود .
بچه بودم ولی بد حالیم بود .
اون قدر فکر کردم و قدم زدم که چشم باز کردم، دیدم پشت در قهوه خونه ام .
از پشت شیشه هم می شد دید که توش پر از شیره ای، دودی، قرصیه و بنگیه! اما برای منه بابایی
دقیقا چهل روز بود بابام رو ندیده بودم، این مسئله ی پیش پا افتاده کوچک ترین اهمیتی هم ا که
نداشت .
در رو باز کردم و داخل شدم و با ورودم توی مرکز توجه یه مشت چشم نا پاک قرار گرفتم ؛ خود به
خود دستم رو به طرف مقنعه ی پاره شدم بردم و جلوتر کشیدمش
جوتم
در خدمت باشم
برو در خدمت ننت باش !
نگاه وحشتناکی به محیط قهوه خونه که دورتا دورش تخت های زوار در رفته و کهنه چیده شده و
افراد پیش پا افتاده و ژنده پوش اون ها رو اشغال کرده بودند، انداختم و داد زدم:
-مرتضی کجاست؟
همه با تعجب نگاهم می کردن ؛ در اون بین یکی خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی تو دماغی،
به خاطر مصرف زهرماری که نوعش مشخص نبود گفت:
-خماری؟ بیا خودم نصف قیمت کارت رو راه بندازم .
تحقیر آمیز نگاهش کردم و گفتم:
-این فضولیا به تو نیومده پیزوری! می گید کجاست یا زنگ بزنم مامورا بیان جمعتون کنن؟!
شخصی که پشت دخل نشسته بود و قیافه ی غلط اندازی داشت، گفت :
-نیستش امروز نمیاد!
-آدرس؟
مرده- نداره. 
چوب کبریتی برداشت و الی دندون های یکی در میون کرم خوردش گذاشت و شروع به جویدنش
کرد. حرکات هیستریکش در اون وا نفسا از چیز های امید بخشی خبر می داد! چیزی مثل ترس ...
با زیرکی موبایلم رو سمت گوشم بردم:
-الو، صد و ده .
چشم هاش از حدقه بیرون زد، چوب کبریت رو به سرعت تف کرد بیرون و دست پاچه گفت:
مرده- آبجی قطع کن، می گم !
ابرو باال انداختم و با التی ترین لحنی که توی خودم سراغ داشتم، گفتم:
- نوچ ببین داداچ اومدی و نسازی، اول آدرس
به هر بدبختی بود آدرس رو ازش گرفتم، به قول مرتیکه ی خطا: پارک )...( رفته برای یه قرار داد
کاری!
هه!
چه کاری؟ می گفتی:》 قرار داد بدبخت کردن مردم《 سنگین تر بودی !
چشم هام رو بستم و توی دلم گفتم:
ـ خدا کنه از بابام یه خبری داشته باشه، البته می دونم که داره! 
ایشالله بدون دعوا دهن باز کنه .
سرو وضعم برای این جور محله ها مناسب نبود. توی دست شویی یه درمانگاه آرایش صورتم رو
شستم ؛ این جوری خیالم راحت تر بود .
در حال خروج از درمانگاه بودم که مامان چندبار پشت سر هم بهم زنگ زد. وقتی دید جوابش رو
نمی دم بیخیال شد .
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که الی smsداد: 
ـ نی نی پنبه اس داد ؛ بهش گفتم خونه ی مایی !
نیش خند تمسخر آمیزی زدم: چه خانواده ی نگرانی دارم !
از اعتمادی که مامانم به الیا داشت، خندم گرفته بود .
خوب بود که ما بچه های سر به راهی بودیم ؛ وگرنه معلوم نبود از کجاها سر در می آوردیم .
پارکی که آدرسش رو گرفته بودم زیاد دور نبود ؛
تصمیم گرفتم با خط یازده )پیاده ( برم .
داشتم راه می رفتم که احساس کردم یکی مانتم رو از پشت گرفته !
با تعجب برگشتم، یه پسر بچه ی چهار یا پنج ساله بود که توی دستش یه کارت ویزیت داشت .
-جانم خاله؟
پسر بچه لب باالاش رو روی لب پایینش آورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
پسربچه- خاله این رو داییم داده ؛ گفت بدمش به شما !
نا خودآگاه اخم هام توی هم رفت. عجب دوره زمونه ای شده بودا! از بچه ی چهار پنج ساله هم
استفاده ی ابزاری می کردن .
نفس بلند باالایی کشیدم، چشم هام رو توی کاسه چرخوندم و به بچه بانمک رو به رویم گفتم:
-قربونت برم ببر بده به خودش، بهش بگو خاله گفت: پیش خودت باشه لازمت می شه و دیگه ام
از این دست و دل بازی ها نکن، باغبونت میاد دعوات می کنه !
پسر بچه با چشم هایی که دو دو می زد و در حالی که سعی می کرد از حرف هام سر در بیاره، یه
چشم گفت و رفت .
آخی چه مودب! آدم دلش برای بچه های با ادب ضعف می ره و می خواد یه دو جین ازشون داشته
باشه!
برگشتم و به پسره که ده متر عقب تر، جلوی در مغازه ایستاده بود، یه چشم غره ی جانانه رفتم .
حیف این بچه که داییش توی قزمیتی !
از روی تاسف سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم .
کمی دیگه هم پیاده روی کردم، شمشاد های پارک که مثل پرچین دورتا دور پارک رو گرفته بود رو
باالاخره دیدم.
دوتا مسئله وجود داشت که بدجوری مشکل ساز شده بود .
مسئله ی اول این بود که: از دور هم پارک بزرگی به نظر می اومد، حاالا پسره رو چجوری باید پیدا
می کردم؟
و مشکل دوم: سر ظهر بود و توی پارک سگ هم پر نمی زد !
یه کوچولو ریسک توی پارک رفتن باالا بود .
توی دلم آیت الکرسی خوندم و اون شور و هیجان دلم آروم گرفت .
-خدایا به امید خودت ؛ یا به نام خــدا ...
با ترس و اعتماد به نفس کاذبی که باعث می شد سیخ راه برم، وارد پارک شدم .
از همون سر پارک شروع به گشتن کردم، هر چی می گشتم، کم تر پیدا می کردم !
این جا همه چیز پیدا می شد به غیر از آدم .
دیگه داشتم مطمئن می شدم که سر کارم گذاشتن و بهم دروغ گفتن .
قصد کردم برگردم و برم کمربند مرده رو دور گردنش پاپیون کنم که یهو چشمم به یه پسر چهار
شونه که پشت به من روی نیمکت نشسته بود، افتاد .
سر مواد فروش! خودش روز به روز هیکل باد می کرد و اون وقت با شغلش جوون های خاک بر
مردم رو به خاک سیاه می نشوند.
کولیم رو پشتم محکم کردم و به سمتش راه افتادم .
به یک باره جلوش پریدم و غافل گیرش کردم .
انگل جامعه از اون وقت ها چه قدر خوشگل تر شده و چه هیکلی به هم زده بود ؛ باید هم لباس
های مارک دار بپوشه! این نپوشه، کی بپوشه؟
هم من هول کرده بودم و هم پسره .
با دقت بیشتری براندازش کردم و در نهایت به چشم های میشیش خیره شدم، قرص و محکم
گفتم:
-بابام کجاست؟
پسره دوتا چشم داشت، یه پنج _ شش تایی هم از در و همسایه قرض گرفت و با بهت نگام کرد. 
یک لنگه ابروش رو باالا انداخت و گفت:
پسر- من باید بدونم؟
چه قشنگ فیلم بازی می کرد، شاید قیافم عوض شده بود که نشناختتم . 
-من مرینتم دختر تام !
پسره با نهایت بی تفاوتی گفت
برو خانم خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ؛
اینم روش جدید مخ زدنه؟
با تمسخر نگاهش کردم و با تک خنده ی صدا داری گفتم:
-برو عامو همچین مالیم نیستی! ببین مرتضی یا آدرس بابام رو میدی یا می رم لوت میدم !
پسره لب هاش رو روی هم گذاشت و به طرف پایین کش داد و در حالی که سرش رو به طرفین
تکون می داد، گفت:
-مرتضی خر کیه؟ خانم بفرمایید تا زنگ نزدم صد و ده !
نه مثل این که به این راحتی ها نم پس نمی داد ...
یه کوله ی بزرگ کنارش رو نیمکت بود، با یه حرکت سریع برداشتمش .
ا
حتما موادهاش رو این تو جا سازی کرده بود..
اگه پیداشون می کردم، از ترس لو رفتن می گفت بابام کجاست !
زیپ کیف رو باز کردم و روی زمین برش گردوندم .
به خاطر چیزهایی که از کیفش بیرون می ریخت، روی سرم داشت شاخ سبز می شد .
محتوای ساک، شامل: سه چهار تا شلوار خونه، دو سه تا لباس زیر و چندتا هم پیراهن .
زیپ های جلوش هم که مسواک، ژل مو، شارژر و.. از این جور چیز ها بود .
پسره از تعجب زیاد پاشد و فریاد زد:
-داری چه غلطی می کنی؟
از شوک زیاد، چندتا پلک پشت سر هم زدم و فقط گفتم :
-از خونه فرار کردی؟
با انگشت اشاره زیر چونه ام رو خاروندم و متفکر گفتم:
می گم مرتضی به این ریخت و قیافه نبود !
پسره یه خیز برداشت بگیرتم که پا به فرار گذاشتم .
صدای داد و فریاد هاش به گوشم می رسید که پشت سر هم می گفت:
ـ وایستا کاریت ندارم !
همون طور که به سمت خروجی پارک می دویدم، داد زدم :
-به خدا اشتباه گرفتم، چرا رم می کنی؟ اشتباه شده دیگه !
در حین دویدن و نفس نفس زدن، برگشتم و این بار خطاب به صورت برافروختش ادامه دادم:
ـ برو وسایلت رو جمع کن تا همون ها رو هم نبردن بی خانمان شی .
نفس کم آورده بودم، چیزی نمونده بود که بهم برسه، از همون پله های باالای پارک داد زدم:
-در بست؟!
یه تاکسی سبز ایستاد. هیچ وقت دقت نکرده بودم.. چه رنگ باحالی داره هــا! 
داشتم از پله ها می دوییدم پایین که کولم رو گرفت،

بفرمایید اینم از پارت 12👆

بای