مای نیم ایز وروجک پارت 10

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/13 10:04 · خواندن 9 دقیقه

سلام سلام باز امدم مرسی بابت تمام کامنتا و لایکاتون خوشگلا چون گفته بودید زودتر بدم گفتم منتظر نذارمتون  تقدیم نگاهتون بفرمایید 

وا آقا حاالا چرا داد می زنی؟ به دیه گرفتن باشه.. )دست های زخمیم رو جلوش گرفتم ( من هم دیم
رو می خوام !
همون طور که توی چشم های پر نفوذ پسره زل زده بودم، احساس کردم که مقنعم از پشت کشیده
شد و یه صدای جیغ جیغو روی مغزم ناخن کشید !..
برگشتم و با یک لنگه ابروی باالا پریده صاحب صدا رو برانداز کردم ؛ دختری با تیپ و هیکل خوب
که نه تنها چیزی کم نداشت، بلکه در مواردی اضافی هم داشت! 
هم چنان طلب کار نگاهش می کردم که گفت :
- عشقم رو چی کار کردی لعنتی؟ هــان؟
نگاه طلب کارم! ته مایه های تحقیر به خود گرفتم و با صدایی که تمسخر توش مشهود بود، گفتم :
-تو دیگه برگ کدوم درختی؟ به تو چه؟ مفتشی؟
این بار نوبت اون بود که تحدید کنه :
دختر- نه عزرائیل توام! به چه جرعتی این بلا رو سرش آوردی؟ باهات کاری می کنم که مرغ های
آسمون به حالت خود کشی کنن.
در حالی که لبخند یه طرفم پرنگ تر می شد، جوابش رو دادم :
- نــه باو؟ حاالا می خوای صبر کن اون هایی که کشتی رو کفن و دفن کنن، بعد منم راهی کن
با یه نگاه سر سری به سر تا پاش، می شد فهمید که بچه ی اون باالا ماالا هاست! 
با این که می دونست کاری از دستش بر نمیاد، ولی به سمتم هجوم آورد و یقه ی مانتوم رو از روی
مقنعه ام گرفت و شروع کرد به جیغ _ جیغ کردن .
مثل جیر جیرک می موند و صدای نخراشیدش، کل اجزای سیستم شنواییم رو خراش می داد :
دختر- فکت رو ببند تا بیشتر از این عصبانیم نکردی! 
حاالا پخ می کردی شلوارش تر می شد ها ؛ پروی بی خاصیت! اصلااین از کجا پیداش شده بود؟
بیش از حدش داشت حرف می زد.. نمی خواستم درگیر بشم، اما راه دیگه ای برام نذاشته بود !
با خشم یقه ی لباسش رو گرفتم و از زیر دندون های کلید شدم، غریدم :
مثلاعصبانی شی چه غلطی می کنی؟ -
با عکس العمل من شروع جنگ اعلام شد !
یقه ام رو از بند انگشت هاش آزاد کرد و موهام رو چنگ زد، این قدر فشار دستش زیاد بود که
مقنعه از روی سرم، به روی شونه هام افتاد .
یه دونه می زد، یه دونه می خورد اون پسر یالقبای دیالق هم دست به سینه ایستاده بود و با نیش
باز نگاهمون می کرد .
مطمئن بودم که اگه رو می دید، گوشیش رو در می آورد و برای تفریح بیشتر فیلم هم می گرفت !
با وجود خونسردی پسر از خود راضی، ما هم چنان در حال جنگ تن به تن بودیم که یه نفر داد زد
:
-چه خبرتونه؟ این مسخره بازی رو تمومش کنید !
به خاطر میزان ابهت در کلامش، نا خودآگاه از هم فاصله گرفتیم که مرد ادامه داد :
مردـ خانم شما هم مقنعتون رو سر کنید !
همون طور که پشتم به یارو بود، دست بردم و مقنعه ی جر خوردم رو سر کردم
دختر تا قیافه ی مرد لباس رسمی پوش رو دید، رنگ از رخش پرید و بلافاصله برگشت و ملتمس به
پسر نگاه کرد ؛ مثل موش دنبال سوارخ می گشت که فرار کنه .
مرد خطاب به همون پسره گفت :
-آقای اگرست از شما بعیده! ما از شما یه انتظارات دیگه ای داریم! این چه سر و وضعیه که برای
خودتون درست کردید؟
خدایــا من رو گاو کن که اینا از یه یابو علفی مثل این دیلاق ) پسره (، انتظارات جدا از بقیه دارن! د
آخه عزیز دل من این اگه آدم بود که وای نمی ایستاد با لذت دعوای دو تا دختر رو تماشا کنه !
دوباره توی افکار خودم شنا سوئدی می زدم که صدای مرد که انگار خیلی وقت بود داشت سخنرانی
می کرد، از فکر پروندتم :
- به هر حال هیچ بهانه ای مورد قبول نیست ؛ خانم ها! شماهم جلو تر بیایید ..
به سرعت پشتم رو به اقای حراست کردم و ر وبه دختر سانتال مانتال که حسابی ازم کتک خورده
بود، گفتم :
-دوستم با شما کار دارن! 
بالافاصله بعد از تموم شدن حرفم، دهن کجی ریزی کردم که فقط دختر متوجهش شد .
خواستم پا به فرار بذارم که دوباره صدای آقای حراست بلند شد :
-خانم با شما هم بودم، تشریف بیارید !
مقنعم رو جلو تر کشیدم و سرم رو پایین انداختم، به جای اولیه ام برگشتم .
به نفعم بود که خنگ جلوه کنم :
- با من بودید؟ من دیگه مزاحمتون نمی شم ؛ داشتم رفع زحمت می کردم !
بدون توجه به قیافه ی متعجب بقیه، راهم رو گرفتم که مثل باد هوا محو بشم و برم دنبال بدبختی
هام، ولی صدای قرص و محکم مرد جلوم رو گرفت
مرده- کجا خانم؟ تشریف داشته باشید فعلا
با دست به ساختمان دو _ سه طبقه ی ترو تمیزی اشاره کرد و خودش جلو تر از ما به سمتش راه
افتاد .
برام راهی جز اطاعت نمونده بود، با وجود اون دختر خود شیرین به فرار هم نمی تونستم فکر کنم .
به سنگ ریز روی سنگ فرش، شوت محکمی زدم و سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم .
چشمم رو به مرد قد بلند و کت شلواری که جلو _ جلو می رفت دوختم .
وای خدا روز اولی گند باال نمی آوردم نمی شد؟ آخه بگو کیانای خنگ مامانت رو برای چی برداشتی
آوردی؟ وای خدایـــا حاال چه غلطی کنم؟
خدایا صدتا صلوات.. نه اصال! دویستا صلوات می فرستم، فقط ختم به خیر بشه !
وای _ وای نکنه ثبت نام نکرده اخراجم کنن؟!
مرد چندین قدم رفته بود، ولی سرجای خودش ایستاد تا از راه افتادن ما مطمئن بشه .
با نگاه منتظرش، پشت سر عمو حراستی توی یه راستا راه افتادیم.
از سر و روی هر سه نفرمون ترس و پشیمونی می بارید .
پسر با ولوم پایینی شروع به حرف زدن کرد :
پسر- دختره ی خنگ تو بد درد سری انداختیمون ؛ وحشی .
دختره که مثل کنه بهش چسبیده بود رو به زور از کنارش کندم و کمی اون طرف تر هولش دادم. 
ایستادم کنار پسره و گفتم :
-
ا
اوال خنگ خودتی! 
دوما توی بی شخصیت می تونستی همون اول با یه عذر خواهی سرو ته قضیه ا
رو هم بیاری .
پسر که از نبود دختر سمج نفس راحت می کشید، با نگاه سرد و ته مایه های تشکر گفت
پسره- ارزش عذر خواهی کردن رو توی تو ندیدم
با رفتارش دچار دوگانگی می شدم. آدم نمی دونست قسم حضرت عباسش رو باور کنه یا دم
خروس رو! 
تا به حال هیچ کس جرعت نکرده بود تا این حد بهم توهین کنه، دست خودم نبود. دوباره عصبی
شدم و به نشونه ی اعتراض کیفم رو باالا بردم خواستم یکی دیگه توی سرش بزنم که این دفعه
دماغش کنده بشه و بیوفته. 
میخ چشم های سرد و بی احساس سبزش شده بودم و تند تند نفس می کشیدم! هرچقدر من عصبی و
متشنج بودم، اون آروم و خنثی به نظر می رسید .
با چشم هامون در حال دوئل بودیم که صدای داد مرد از جا پروندتم :
-د بس کنید دیگه! االان تکلیف هر سه نفرتون رو مشخص می کنم .
چیزی نکشید که مثل مجرم های مرتکب به قتل وارد ساختمان اداری شدیم و از راهرو گذشتیم .
طبق دستور مرد، پشت یه در ایستادیم که روش نوشته شده بود، دفتر ریاست .
پسر تا چشمش به تابلوی پشت در افتاد، تعجب کرد و ملتمس گفت :
-آقا سید چرا این جا آوردیمون؟ این دفعه بابام بفهمه اوضاع قمر در عقرب می شه هـا !
هر چقدر می خوایید بگید ؛ همین جا با هم کنار میاییم !
اقا سید لبخند یه طرفه ای بهش زد و گفت :
مرد- برو تو کم حرف بزن !
در رو باز کرد و ما به ترتیب داخل شدیم.
آخرین نفر مرده یا همون آقا سید وارد شد و در رو بست .
اتاق مدیریت، یه اتاق بیست یا سی متری بود که دکوراسیون رسمی و سنگینی داشت. برخلاف
بیشتر دفتر کار ها که تجمالت از سر و روشون می بارید، ساده بودنش به اون زیبایی بخشیده بود .
همون طور که من در گیر و دار تماشای اتاق بودم، آقا سید همه ی ماجرا رو برای مرد پشت میز که
پشتش به ما بود تعریف کرد و از اتاق خارج شد
به محض بسته شدن در، مرد پشت صندلی به سمت ما چرخید .
اون قدر شباهت بین اون مرد و پسر بغل دستم زیاد بود که کنترل حرف زدنم رو از دست دادم :
- یا مای گاد ) (God my
با حرف بی جایی که زدم ابرو های شخص پشت صندلی باالا پرید و باعث شد بیشتر هول کنم و در
سدد درست کردن اوضاع در بیام :
-امــم.. نه! یعنی.. چیزه.. سلام! من مرینت هستم و اینم دوستم، دوستـــم... 
هرچی فکر کردم، یادم نیومد دختره بین دعوا خودش رو معرفی کرده باشه. برای همین دستم رو
پشتش بردم و یه نیشگون مامان پسند ازش گرفتم که به حرف اومد .
-کلویی!
لبخند تصنعی به چشم های گرد شده ی جناب رئیس زدم و حرفم رو کامل کردم :
- بلـــه این هم دوستم کلویی ؛ این آقا رو هم که خودتون خوب می شناسید؟ عشق کلوییه! چیزه.. 
ما دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم .
روی پاشنه ی پا چرخیدم و خواستم از این شرایط به وجود اومده فرار کنم که باز هم مانعم شدن :
اقای اگرست بزرگ- خب کجا خانم؟ تازه ماجرا جالب شده . 
خدایا خودت یه فرجی بکن ؛ این طور که معلومه این آقا دست بردار نیست !
اصلا سی صدتا دلم رو به دریا زدم و سعی کردم توی معاملم با خدا دست و دل باز تر باشم: 
صلوات خیرش رو ببینی !
به خدا قول می دم این ها مثل اون هزار و هفت صد و چهل تایی نشه که قولش رو دادم، ولی
اصلااگرم نفرستادم، وصیت می کنم برام بفرستن، خوبــه؟ هنوز نفرستادم. 
به حالت اولیه برگشتم، این بار آقای رئیس نگاه نگرانش رو به پسره انداخت و گفت :
-ادرین این چه وضع صورته؟ حرف هامون رو به این زودی فراموش کردی؟

خب امیدوارم لذت برده باشید اچه خواهید خواند

خوواااانننند

ادرین - این خانم به ظاهر محترم ولی در باطن غیر محترم ...
. خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که زل زدم توی صورتش دقیقا ادای خودش رو در اوردم
فکر نمی کردم ببینه، ولی دید !
با یه لحن مسخره و حرص دراری گفت :
- عــه خاله سوسکه دهن کجی کار میمونه هــا !
خواستم جیغ بزنم که اقای اگرست گفت :
-بسه! ادرین ادامش ...
ادرین دوباره نگاهش رو طرف من کشید که تیکه ای از موهای بلند بلوندش روی پیشونیش افتاد، تک
خنده ی قشنگی به روم زد که بیشتر بوی تمسخر می داد تا محبت و بعد

 کامنت یادتون نره و همینطور لایک. بای بای