پارت6 مای نیم ایز وروجک
های گایز امدم با پارت 6
مرسی از لایکا و کامنتاتون
کیا مسخره بازی در نیار ؛ صدات رو واسه چی کلفت می کنی؟
صدایی به مراتب بلند تر و عصبانی تر به گوشم رسید :
-بزرگ ترت رو صدا می کنی یا خودم صداش کنم؟
نه مثل این که کیا نبود، آخه شوخی تا چه حد؟
کمی سرم رو خاروندم، گوشم رو تیز کردم تا صدای مامان که بم می اومد رو بهتر بشنوم :
مامان-مرینت دخترم کیه؟
با استرس موهام دور دستم پیچوندم گفتم
با شما کار داره مامان، می گه بزرگترت رو صدا کن !
مامان فوری یه چادر روی سرش انداخت و رفت پایین. به محض بسته شدن در ورودی دوباره سر
جای اولم ایستادم، گوشی آیفون رو به گوشم چسبوندم .
کیمیا هم که فضولیش گل کرده بود، اومد کنار من به آیفون پیوست. صداشون رو از تو آیفون
گوش می کردیم .
مامان-سلام. بله بفرمایید؟ کاری داشتید؟!
مرده- خانم محترم چرا یه ذره تربیت یاد بچه هاتون نمی دید؟
مامان- آقای به ظاهر محترم درست صحبت کنید! مگه چی شده؟
مرده- دخترای شما امروز فرچه ی فرش شویی رو پرت کردن تو شیشه ی ما، شیشه رو شکستن،
تازه کلیم دری وری بار مادرم کردن گذاشتن رفتن .
همین طور که مامان با مرد همسایه جر و بحث می کرد، عصبی گوشه ی ناخنم رو می کندم و تف
می کردم بیرون. داغ کرده بودم، دستم رو از روی دهنه ی آیفون برداشتم و داد زدم :
-هوی آقا با مادرم درست صحبت کن یک،
ا
دوما ...
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از ختم به خیر شدن ماجرا، مامان با اون توپ پسرای
همسایه )فرچه ( برگشت توی خونه .
به محض باز شدن در ورودی با کیمیا خبر دار ایستادیم، خودمون رو برای یک سرزنش چندین و
چند ساعته آماده کرده بودیم .
تا مامان خواست دهن به سرزنش کردن باز کنه در خونه با کلید باز شد و صدای کیارش به
گوشمون رسید .
کیارشـ آیا کسی هست من را یاری کند؟
من که دنبال بهونه برای فرار از دست مامان بودم با کله دویدم .
بلافاصله بعد از ورود کیارش انگار موضوع از یاد مامان رفت که توی خوشی و آرامش شام رو صرف
ا کردیم وگرنه که
عمرا امشب چیزی به اسم شام بهمون می داد
به خاطر گندی که زده بودیم، بدون اسرار های مکرر مامان ظرف ها رو شستیم و زود تر از همیشه
برای خواب پذیرایی رو ترک کردیم .
**
بعد حدود دو _ سه ماه که از کنکور گذشته بود، امروز جوابش اعلام می شد .
من، مامان، پرتقال (الیا) و کیمیا نشسته بودیم جلوی کامپیوتر و مثل این بی خانمان ها زل زده بودیم
بهش تا سایت باز بشه .
ترجیح دادم شدت استرسم رو با یکم چرند و پرند فراموش کنم :
-وای یه شیشه نوشابه بیارید .
مامان عصبی از حرف های بی جا و حساب نشدم گفت :
مامان- تو این هیری ویری نوشابه خوردن دیگه چه صیغه ایه؟
خوشحال از این که می تونستم به چرت و پرت هام ادامه بدم گفتم :
-صیغه ی شیشم از باب افعل، صرفشم کنم؟ د آخه مادر من واسه خوردن نمی خوام که! می گم یه
شیشه بیارید من از استرس آب شدم، اون تو جمعم کنید ..
الی که بدتر از من استرس داشت و حسابی نگران آینده ی نامعلوم رفیق شفیقش بود گفت :
الی- مرده شورت رو ببرن که تو هر شرایطی چرت و پرت می گی .
کیمیا از همون اول که پشت کامپیوتر نشسته بود، مثل جغد به ساعت زل زده بود تا ساعت دقیق
اعالم نتایج رو بهمون بگه .
کیمیا- وای سایت باز شد! سایت باز شد مری بزن .
گیج و گنگ اطراف نگاه کردم و گفتم :
-کی رو بزنم؟
کیمیا با دست به پیشونیش زد و اعلام تاسف کرد :
کیمیا- عوض این که ما استرس داشته باشیم تو باید می گرفتیا !
چشم هام رو چپ کردم، زبونم رو تا فیها خالدون بیرون بردم و گفتم :
-دفعه ی دیگه قول میدم من بگیرم .
مامان عصبی تر از قبل در حالی که دونه های تسبیح رو تند تند می نداخت، گفت :
مامان- اسمت رو بزن دختر دق مرگمون کردی .
با دست های سرد و لرزون و لب هایی که از شدت استرس بسته نمی موندن و لرزش دندون هام
مدام تکونشون می داد، اسم و مشخصات مورد نیاز رو زدم و تا باز شدن صفحه چشم هام رو
بستم.. اما برای حفظ ظاهر هم که شده با همان صدای شوخ همیشگیم گفتم :
- به مهندس مملکت احترام بذارید! مگه نمی بینید استرسی هستم ماساژ
ا
لطفا !
با شنیدن صدای جیغ الی با حال وصف نشدنی لای پلکم باز کردم، هنوز صفحه رو ندیده توی
بغل مامان و خواهر گرام خفه شدم ..
از لا لو های حرف مامان متوجه شدم که برنامه نویسی قبول شدم .
بهم تبریک گفتن، منم فوری از اتاق بیرون اومدم تا با تلفن خونه به کیارش زنگ بزنم و بگم که
برنامه نویسی قبول شدم !
بوق اول به دوم نرسیده بود که جواب داد :
کیا- کیه؟
-یه مرد خیکیه!
کیا- به به، جوجه اردک زشت.
با لحن خسته و بغض آلودی گفتم :
-کیارش!
کیا-جانم؟ چرا صدات بغض داره؟ کی اذیتت کرده؟ بگو خودم بکشمش
کیــا من، من ...
کیارش مضطرب تر از قبل گفت
کیا- تو چی؟ د بگو دیگه جون به لبم کردی!
نفس های بلند و کشیده کشیدم و نا امید گفتم :
-قبول نشدم، کیا من قبول نشدم ...
کیارش که از بغض و گریه ی من پشت تلفن حسابی متاثر شده بود، گفت :
کیارش- فدای سرت، سال دیگه ایشالله. حاالا هم گریه نکن که ازت دورم فکرم مشغولت می شه ها.
-چش.
نمی تونستم خندم رو کنترل کنم، تلفن رو قطع کردم. خنده هام رو کردم و با سرخوشی دوباره
زنگ زدم .
کیا-چرا تلفن قطع می کنی؟ هنوزم داری گریه می کنی؟
صدای خندم می رفت، چون جو غم داده بودم فکر می کرد دارم گریه می کنم. نفس عمیق کشیدم
تا بتونم خندم رو جمع کنم و گفتم :
- کیا!
کیا- جانا؟
نیاز به زمان بیشتری برای پیدا کردن ادامه ی حرفم داشتم برای همین دوباره اسمش رو صدا زدم :
-کیارش!
کیا- جان کیارش؟
-من می خوام خودم رو بکشم !
کیا- این چرت و پرتا چیه می گی؟ من برگردم چیزیت شده باشه خودم می کشمت
!
-آخه می دونی چیه؟ )داد زدم ( من قبول شدم! برنامه نویسی، از خوشحالی می خوام خودم رو
بکشم .
کیارش با داد گفت
کیا-جز نزنی هــی جون به لبم کردی بی شعور! تو مثل آدم نمی تونی یه خبر رو به من منتقل کنی؟
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش تلفن رو روم قطع کرد .
پسره ی بی شعور. برای این که جلوی الی و بقیه ضایع نشم، ادامه ی حرفم رو با خرزو خان از
سر گرفتم :
ـ فدات بشم داداش گلم منم دوست دارم.
مثلاداشتم به حرف کیارش گوش می دادم. یکم مکث کردم یه نگاه به کیمیا انداختم، الکی
-باشه باشه برو به کارت برس، شیرینیم رو چشم. بوس بوس بای .
حتما به این ا جوری خداحافظی شیرین و به یاد موندنی باهاش کردم که اگه خودش پشت خط بود،
نتیجه می رسید که یه چیزی خورده تو سرم .
مامان چشم های درشت مشکیش که نقطه ی قوت صورتش بود رو ریز کرد و گفت :
مامان- چی می گفت اون جوری دل و قلوه می دادی؟
کمی جلو رفتم و لپ گوشتالوش رو کشیدم و گفتم :
-خصوصی بود بعدشم مگه من قصابم که دل و قلوه بدم؟
از درد لپش رو ماساژ داد و با اعتراض گفت :
مامان- خوبه خوبه زبون دراز .
به سمت آشپزخونه رفت تا چایی بیاره .
اصلادلم توی پوست خودم نمی گنجیدم. دلم می خواست مدام باالا و پایین بپرم و جیغ جیغ کنم ؛
می خواست یه مسافت طولانی رو با آخرین سرعت که در خودم سراغ داشتم بدوم و جفتک
چهارگوش بندازم .
در این حین تنها چیزی که باعث می شد این خوشحالی از ته دلم هیچ و پوچ بشه بابا بود، بابا ...
کاش اون هم بود تا با شوق می پریدم بغلش و در گوشش مدام زمزمه می کردم: دیدی
دختر بابا
دانشگاه قبول شد. بعد مثل همیشه صورتش رو غرق بوسه می کردم
خب پایان پارت 6
پارت 7 هم الان میدم ❤