نیم پارت 5 مای نیم ایز وروجک

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/12 10:30 · خواندن 6 دقیقه

سلام مرسی از لایک و کامنتاتون خوشگلا پارت 5برید ادامه

راستی مهسا جون میشه مای نیم ایز وروجک هم بزاری داخل برچسب ها و اینکه باید حتما تصویر کاور داشته باشه رمان


آرتان- غلط کردم. مرینت غلط کردم بسه .
چشم هام که بسته بودم با تعجب باز کردم و آرتان رو دیدم که با نگرانی یه جا رو نگاه می کرد هی
می گفت غلط کردم. رد نگاهش رو گرفتم دیدم ....
دوتا مامور جلوی ماشین ایستادن و از علی، میثم و کیارش سوال جواب می کنن. دیگه مسخره
بازی کافی بود. پاشدم و به سمت مامورها رفتم. در مسیر روسریم جلوتر کشیدم و با صدای بلندی
به سرباز رو به روم ابراز وجود کردم :
-سالم جناب سروان.
سربازه وظیفه در حالی که با چشم گشاد براندازم کرد با جدیت گفت :
سرباز- من سروان نیستم .
برای این که از شر این بحث تکراری و حوصله سربر خلاص بشم با لحن زاری گفتم الهی مادرتون فداتون شه اومدید بالاخره؟
سه کله پوک و ماموره با تعجب نگاهم کردن .
سرم تکون دادم که موهای مزاحم کنار رفتن و ادامه ی حرفم رو از سر گرفتم : علوم جر خورد آقا من شکایت دارم
کیارش و دوست هاش به تته پته افتادن و مدام برام چشم و آبرو می امدن، اما من در حال پیاده
روی توی کوچه ی علی چپ بودم. چشم هام رو از بچه ها گرفتم و به لب های سرباز دوختم که
گفت :
سرباز- منم برای همین این جام خانم ؛ از کی شکایت دارید؟
با نارضایتی به سرعت گفتم :
-از کی نه! بگید از چی؟
مامور- از چی خب سرکار خانم؟
یه حالت جدی به صورتم دادم و گفتم :
ـ از این دنیا! از این زندگی، از این فقر، از این فالکت، از این در به در... 
تن صدام رو کمی پایین تر آوردم و گفتم :
ـ از این بی شوهری.
مامور شاکی و ناباور وسط حرفم پرید :
مامور- صبر کنید خانم! از صبح داد می زنید واسه همین؟
باعث تجمع شدید به خاطر همین بچه بازیـا؟ مگه ما مسخره ی شما هستیم؟
واسه همین شما ...
خوبه می دونه از صبح دارم داد می زنم و باز هم تازه الان اومده. دیدم تموم شدن حرفش مساوی
می شه با این که دوباره بازداشت بشیم، برای همین فوری لب هام رو غنچه کردم و جلو دادم که چال های گونم بیرون زد، ماموره میخ صورتم شده بود و نمی تونست حرف بزنه. از فرصت استفاده
کردم و گفتم :
- خب من از خارج اومد، فرهنگ این جا خوب بلد نبود...
الکی شروع کردم به گریه کردن و ادامه دادم :
ـ ما این روز در زامبیا خوش بود. همه داد می زد، هرکی بیشتر داد زد، اون برنده شد .
آرتانم که به ما چهارتا پیوسته بود، حرف من رو تایید کرد .
کیارش وقتی دید هم چنان سرباز حرف های من رو باور نکرده و قصد توبیخمون رو داره، از مامور
در خواست کرد تا کمی اون طرف تر باهاش صحبت کنه .
چیزی از حرف هاش رو نشنیدم، فقط دستش رو دیدم که به نشونه ی دیونست توی هوا تکون
خورد .
باالخره به هر بدبختی بود اوضاع رو سر و سامون داد. به دقیقه نکشید که با اوقات تلخ، سوار
ماشین شدیم و راه افتادیمبه نظرتون من کار اشتباهی کرده بودم؟ یه ربعی می شد که راه افتاده بودیم و هیچ کس باهام حرف
نمی زد .
خب ما تو کشور خودمون تو این روز داد زد، خب من عادت داشت !
از سکوت به وجود اومده حسابی کالفه بودم، برای فرار از این بی حوصلگی خواستم سر صحبت رو
باز کنم :
- کیار...
به محض شنیدن صدام پسرها به صورت هم زمان و یک صدا گفتن :
پسر ها- لال شو فقط!
دستم رو برای توجیه توی هوا تکون دادم و گفتم- من مریضم، قول میدم خوب بشم .
کیارش با تن صدای عصبی جوابم رو داد :
کیارش- آبرو واسم نذاشتی! تا حاال هرجا با خودم بردمت درد سر درست کردی، یه ببخشید نگیـا! 
می میری .
-آدم هر روز _ هر روز ببخشید نمی گه که !
یه لبخند زدم که لب هام تا دندون عقلم باز شد .
به محض دیدن این صحنه میثم گفت :
میثم-خوبه خوبه دیگه نبینم واسه کسی لبات رو غنچه کنیـا! مرتیکه بی همه چیز همچین خیره شده
بود رو لب هاش، شیطونه می گفت بپرم جرش بدم. بی پدر انگار نه انگار مامور مملکته !
علی هم لب باز کرد حرفش رو تایید کرد :
علی- این رو خوب اومدی داداش.
به محض تموم شدن حرف علی این کیارش بود که عقده گشایی کرد :
کیا- میثم راست می گه. منم می خواستم بهت بگم، حواسم پرت بحث کردن باهات شد .
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم .
وقتی دیدم همشون یه چیزی گفتن و هم چنان آرتان ساکت بود، خودم دست به کار شدم :
-می گم آرتان تو که از وقتی نشستی توی ماشین تو لکی. نظری درخواستی چیزی نداری آویزه ی
گوشم کنم؟
آرتان انگار که حرف دلش رو زده باشم، داد زد :
آرتان-چوب خطت پر شده مرینت به نفعته تا خونه می رسیم ساکت باشی !
دروغ چرا مثل سگ ازش ترسیدم، برای همین بق کرده و دست به سینه به صندلی تکیه دادم و
ساکت نشستم کوچیکه با روده بزرگه زو بازی می کرد، ولی یک کلمه هم حرف نزدم چون واقعا گند زده
بودم، البته فقط یه ذره ها! مدیونید اگه فکر کنید از یه ذره بیشتر گند زده باشم. ) اعتماد به سقف
نیست که اعتماد به عمق نفسه (
به خونه رسیدیم، با کیا آروم وارد خونه شدیم .
بعد یه شب پر مشغله چشم هام رو روی هم گذاشتم و آروم خوابیدم .

♡♡♡

تو تاریکی با فراغ خاطر چشم هام رو بسته بودم و خان شونصدم خواب می دیدم که احساس کردم
یکی باالی سرم ایستاده !
چیزی نکشید که با یک حرکت ناگهانی روم خم شد! نگاه سنگینش رو با چشم های بسته هم
احساس می کردم ؛
فس _ فس نفس هاش روی صورتم حسابی اذیتم می کرد. توی ذهنم یکم سبک سنگین کردم.. 
کمی که به مغزم فشار آوردم یادم افتاد که باید احساس خطر کنم .
بشمار سه از جام پریدم، سرم به چیز سفتی مثل سنگ خورد ؛ بالفاصله صدای آخ یه نفر به گوشم
رسید!
کیمیا بود که در ادامه با صدایی که درد در اون موج می زد گفت :
کیمیا- آبجی ناکارم کردی. پاشو دیگه دو ساعته دارم صدات می کنم !
من هم جای ضرب دیدگی سرم رو ماساژ دادم و عصبی گفتم :
تو باالی سر من چه غلطی می کنی؟ تــو می دونی خواب صبح یعنی چی؟ آیی سرم داغون شد .

کیمیا- به جون خودت منم مثل چی خوابم میاد، ولی مامان بیدارم کرد گفت بیام رسالتش رو کامل
کنم و تو رو هم بیدار کنم 
.
چشم های پف کردم رو مالیدم و بعد از یک کش و قوس آب و نون دار با لحن نگران و آرومی گفتم
 چه خبره؟ مامان هیچ وقت صبح ها با ما کاری نداشت !
کیمیا در گوشم گفت :
ـ گفته تا من میرم آرایشگاه و برمی گردم شما ها باید مثل حمال برقی کار کنید !
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم :
- حاال چرا در گوشم می گی؟
در حینی که فکر می کرد، سرش رو خاروند با م ن و م ن گفت :
کیمیا- خـب، آخه توام آروم حرف زدی! آجی می گما. پاشو که تا شب بختمون زده، خودت می
دونی که مامان وسواس داره! تازه گفته گرد گیری و جارو برقی فایده نداره. فرش ها رو دوتایی با
کیارش بردن انداختن پشت بوم ما بشوریم. کیارشم که دید وضعیت قرمزه کارش که تموم کرد جیم
زد .

ادامه دارد...