پارت 1 مای نیم ایز وروجک
برید ادامه اینم پوستر رمان
پارت 1
من، مرینت دوپنچنگ ، نوزده سالمه و تو یه خانواده ی پنج _ شش نفره زندگی می کنم. نه این که
ریاضیم اون قدر ضعیف باشه که نتونم دقیق بشمارم چند نفریم، نه! فقط نمی دونم شمردن کسی
که تا حاال توی خونه ندیدمش به عنوان یکی از اعضای خانواده درسته یا نه؟
بذار بهتر بگم: به صورت کلی با چهار نفر بیشتر زندگی نمی کنم :
کیمیا خواهر پونزده سالم، کیارش برادر بیست و سه سالم و مادر گرام !
بچه ی ارشد خانواده، کیان، به خاطر مشکالت خانوادگی خیلی وقت پیش برای همیشه ترکمون کرد
پدرم، پدرم که این وسط نقش نخودی رو بازی می کنه! نه می شه گفت هست و نه میشه گفت
که نیست ...
پدرم آمپول زنه، در حد حرفه ای این کار رو می کنه که پرستار های بیمارستان های معروف هم به
پاش نمی رسن! فکر کردین دکتره؟ نه بابا ما رو چه به این خوش شانسی ها ؛ معتاده! شاید هم
بهتر بود بگم که یه مریضیه سخت اجتماعی داره و حسابی داره باهاش دست و پنجه نرم می کنه و
متاسفانه این روزها این مریضی سخت تر و واگیر دار تر از بیماری های العالج، فراگیر شده.
از مامانم بگم که آرایشگره، سخت کار می کنه و خرج خونه رو یه تنه می ده.
خانم زحمت کشیه! حتی پولی رو که کیارش به عنوان کمک خرج بهش میده، براش توی یه حساب
پس انداز می کنه )شما خرج مواد بابام رو هم که هر وقت تموم می شه سر و کلش پیدا می شه
رو روی خرج خونه بذارید.( دلیل جدا نشدن مامان از بابای عملیم هم فقط و فقط یه چیزه، عشق
زیاد! هنوزم مامانم امید داره که بابام خوب می شه ..
از دار دنیا هم فقط یه خونه ی نقلی داریم که از طرف خانواده ی پدری بهمون ارث رسیده که بر
خالف ما خیلی پولدارن.
پدرم بی اجازه و با وجود مخالفت های زیاد با مامانم ازدواج می کنه و همین باعث می شه بعد یه
دعوای حسابی از خانواده طرد بشه .
بعد ها بابام از فشار و سختی های زیاد زندگی معتاد شد. اون روز ها هیچی نداشتیم، امرار معاش
خیلی سخت بود تا این که عموم بعد از فوت پدربزرگم دلش به حال ما سوخت و یه خونه، فقط یه
خونه از اون همه دارایی به نام ما زد که بماند هنوز هم که هنوزه منتش رو سرمون می ذاره !
شانسمون کجا بود؟
- هوی خره! دوباره رفتی تو هپروت؟ از اون جا چه خبر؟ شربت می دادن؟
صدای الیا بود که از فکر بیرون اوردم نگاه گنگ و مبهمم رو به صورت گرد و سفیدش که با اون
چشم های درشت شدش حسابی با نمک شده بود انداختم و گفتم:
-از کجا؟ کجا شربت می دادن؟
الیا تابی به موهای بافتش داد و با خشمی که به خاطر خون سردی من تو صداش ریخت گفت:
الیا- هپروت عزیزم! هپروت.. مثل این که کیک یزدی هم می دادن؟
اصالاطبق یه قانون نا نوشته که به ثبت جهانی رسیده بود، "حرص دادن افراد تپل و مهربون
حسابی کیف می داد." برای این که بیشتر حرصش بدم گفتم
آره! نمی دونی چقدر خوش مزه بود جات خالی .
لب های غنچه ایش رو که با رژ صورتی جال داده بود، محکم روی هم فشار داد و با قیافه ی نمکی
شدش گفت:
الیا- خدا شفا میده .
قهقه ام رو به زور به یه لبخند پلید مبدل کردم و گفتم:
-شفا بده تو تنها می مونی !
هر چقدر بیشتر حرص می خورد، رنگ دونه های پوست سفیدش قرمز تر می شد! طی یه تصمیم
آنی با کیفش توی سرم زد و گفت :
الیا-خفه بابا.
روی مود کل کل بودم، بی وقفه جوابش رو دادم:
-بگو دایی، ببرمت پیش زندایی.
الیا-روتو برم !
-رومن بری می اوفتی .
کلافه از حاضر جوابی های بی پایان من نفس عمیقی کشید و گفت:
الیا - اه مری دو دقیقه خفه شو ببین چی می گم
بنال .
الیا-بی تربیت .
به نشونه ی قهر بلند شد، کیفش رو برداشت از قهوه خونه بره بیرون که به سرعت گفتم:
پرتقال جونم! جون مری قهر نکن دیگه! بگو عزیز دلم .
با لبخند رضایت بخشی کیف رو روی تخت پرت کرد و سر جای اولش برگشت .
الیا-بار آخرت که به من چرت و پرت می پرونیا !
- چشم، بار اول و آخرم بود.
سکوت بینمون حکم فرما شد. توی افکارش غرق بود و رفته رفته چهرش در هم تر می شد. چیزی
نکشید که توی جاش جا به جا شد و گفت :
ـ آجی حاال چیکار کنم؟
هر وقت با این لحن صحبت می کرد مطمئن بودم که یا با جدید ترین دوست پسرش تموم کرده، یا
به خاطر دست و پا چلوفتی بودنش بال نسبت شما، مثل خر توی گل گیر کرده. بی میل از شنیدن
حرف های تکراری مونا، گفتم:
-چی رو قربونت برم ؟
الیا-نینو رو دیگه! چیکارش کنم؟
توجهی به حرفش نکردم در حالی که با ناخن دستم ور می رفتم، گفتم:
چی رو چیکارش کنی؟
الیا- گوشات مشکل داره؟ می گم نینو رو ...
پوست گوشه ی ناخنم رو توی دهنم گذاشتم با دندون کندم و بیرون تف کردمش .
نینو کیه؟ .
الیا- مرینت شورش رو در نیار دیگه
- من دوست دارم شیرینش رو در بیارم ...
تا عکس العمل تند مونا رو دیدم به سرعت حرف خودم رو پس گرفتم و گفتم:
- خو حاال مگه چی شده؟
می دونستم اگه بیشتر از این به بی توجهیم ادامه بدم دوباره قهر می کنه. صاف نشستم و حرکاتش
رو زیر نظر گرفتم. مثل همیشه که قصد گریه کردن داشت دماغش رو باال کشید و با صدای تو
دماغی گفت:
الیا-گفت نمی خوامت! از دخترای لوس و تیتیش مامانی خوشم نمیاد
بی حواس گفتم
. -خوب راست می گه دیگه! منم خوشم نمیاد
بلا فاصله به سرعت لبم رو گاز گرفتم و توی دل خودم رو تف و لعنت کردم که اختیار زبون خودم
رو هم نداشتم .
بغض ته گلوش اشک شد و روی گونه های سرخ از خشمش ریخت .
الیا-آدم... یه، یه دوست... مثل تو داشته باشه، نیاز به دشمن نداره. مری... من عاشقشم .
کلافه اشاره کردم که خودش رو جمع کنه تا زیر ذره بین قضاوت مردم نریم. این درجه از ضعفش
عصبیم می کرد. کنترل سکوتم از دست دادم و گفتم :
-یعنی خاک بر سر خرت کنن! پسره ی الدنگ هرچی از دهنش در اومده بهت گفته، بعد تو می گی
عاشقشم؟ عشق؟ هنوز گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره! بابا چرا هر ننه قمری بهت می گه
دوست دارم فکر می کنی تاج بزرگی روی سرت گذاشته؟
لابد از دیروز غمبرک زدی یه گوشه هیچ چیزم نخوردی؟
الیا-اوهوم
دلم براش سوخت، به من بود که آن چنان پسر رو می شستم و با گیره روی بند پهنش می کردم که
تا عمر داره یاد من افتاد کف کنه. اما می دونستم مونا مهربون تر از این حرف هاست که به کسی
آسیب بزنه.. فکری به سرم زد و گفتم:
-قول می دی اگه راه و چاه رو بهت بگم به حرفم گوش بدی و نه و نوچ تو کار نیاری؟
اشک هاش که دوباره راه خروج از سر گرفته بودن رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:
الیا- قول می دم .
در همین حین آقا موسی قلیون و مخلفاتش رو آورد .
این جا پاتوق من و دوست هام بود! کافه گل یخ، جای آن چنان با کلاسی نبود، اما شناخته شده
بود. نمای سنتی داشت و جای صندلی دور تا دورش رو تخت چیده بودن .
اون قدر این جا می اومدم که آقا موسی بهم می گفت:》 جناب رئیس《 .
الیا هم همین جا با نینو آشنا شد. خاک بر سر بهش گفتم: پسره شلوارش رو نمی تونه باالا بکشه،
می خواد زن بگیره؟
گفت: نه، پسر خوبیه دستش هم به دهنش می رسه .
همین فکرهای پوچ و بی سر و ته رو داشت که االن این حال و روزش بود.
توی این دوره و زمونه کی ازدواج می کرد آخه؟ همه دنبال خر مرده می گردن نعلش رو بکشن
هر حال این دفعه نمی ذاشتم پسره الدنگ قصر در بره ؛ چند دفعه مثل االن بازی در آورده و من
دخالتی نکردم ولی دیگه صبر منم حدی داره! نمی تونم ببینم هر دفعه از سادگیه مونا سواستفاده
می کنه. اگه به من بود ...
یه دفعه یه چیز تیز تو پهلوم رفت .
-آیی وحشی!
الیا با سر به آقا موسی اشاره کرد و خندید .
توی دلم گفتم: هر هر هر، رو آب بخندی بی خرد.
همون نگاه گیج و گنگ معروفم رو از الیا گرفتم و به جایی که اشاره کرد انداختم .
آقا موسی- عـه! جناب رئیس دوباره رفتی اون تو؟
عجب داستانی شده بودا! فکر کنم فقط روح ننه قمر شله زرد پز بود که نمی دونست من هر از
چندی تو هپروت سیر می کنم. یادم باشه به خانوادش بگم این جمعه که روحش اومد به اون بنده
خدا هم اطالع بدن .
طوری که بقیه متوجه نشن یه نیم نگاهی به سقف کردم و آروم گفتم
خدایا ما را به رهان
بعد جوری که زیاد توی چشم نباشه صاف نشستم و خودم رو زدم کوچه علی چپ )به قول
خودمون کابل رو گرفتم ( و با خنده گفتم :
ـ سالم، من برگشتم !
آقا موسی دستی به موهای سفیدش کشید و با لبخند پدرانه ای گفت:
آقا موسی- علیک سالم بابا جان ؛ بیا اینم یه سرویس مشتی .
من هم لبخندم رو نثار چهره ی مهربونش که گرد پیری روی اون نشسته بود کردم و گفتم:
-دستت درست، بذارش همین جا .
با دست به تخت اشاره کردم .
ا همیشه برای ما سفارشی چاق می کرد،
مخصوصا اگه من هم با دوست هام بودم که دیگه هیچی.
خودمونیم با من زندگی می کنن کیـف می کننا! یکی بیاد این هندونه ها رو از من بگیره !
الیا - آجی! راه حلت رو نمی گی؟
نگاه جدیم رو بهش انداختم در حالی که دستم توی هوا تکون می دادم، گفتم:
خب سعی کردم طولانی باشه و در مورد ورود ادرین تقریبا نزدیکه پس کامنت و لایک یادتون نره اگر 10 تا لایک یشه همین امروز پارت 2 رو همین انقدر طولانی میزارم بای بای