♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/11/09 19:31 · خواندن 4 دقیقه

سلام عزیزان  

 

کامنت و لایک فراموش نشه 

 

بفرمایید ادامه 

از زبان مرینت 

 

امروز دانشگاه داشتیم و من ب کلاس اول نرسیدم به آلیا و رزیتا فوش میدادم ک چرا منو

 

بیدار نکردن حیف شد این کلاس رو از دست دادم .....تو حیاط نشستم تا کلاس تموم بشه

 

نسبتا خلوت بود چون بیشتر بچه ها کلاس بودن یهو ی کار گرفته شر جلوم سرمو از گوشی

 

بیرون کشیدم و زل زدم به کار و ب کسی که جلوم گرفته بود نگاه کردم لایلا بود !!!یا بهتره

 

بگم دختره پلاستیکی!!!!!

 

لایلا با صدایی که پر بود از عشوه   گفت: کارت عروسی منو آدرین خوشحالم میشم توهم

 

بیای میدونی ازت خوشم نمیاد فقط چون دختر خاله ی آدرینی  و قراره باهم فامیل بشیم

 

گفتم بی ادبی نشه و خودم بهت بدمش 

 

باورم نمیشد این ...امکان نداره ..عروسی ؟ اصلا مگه نامط کرده بودن ک میخوان عروسی

 

بگیرن ؟..... لایلا وقتی دید عکس‌العمل ی نشون نمیدم پارت رو پام گذاشت و ب سمت

 

سلف رفت .....نمیتونستم پلک بزنم ناراحت بودم خیلی زیاد هر لحظه امکان داشت گریه

 

کنم ...اما چرا  ؟خدای من نکنه من ...عا....ش 

 

سرمو ب طرفین  تکون دادم تا این فکر های مسخره رو از ذهنم  بیرون کنم مرینت احمق

 

نباش اون زن داره تو نباید بهش فکر کنی این ی گناهه  ....تو فکر و خیالم غرق شده بودم

 

که  دستی رو شونه ام نشست  ب صاحبش نگا کردم آلیا بود مثل همیشه شاد گفت : چیه

 

چی شده ؟؟؟.....چشماش رو ریز کرد و گفت: نکنه عاشق شدی؟ 

 

تو دلم پوزخندی ب سؤالش زدم اره عاشق شدم عاشق ی مزد متاهل  

 

گفتم: نه خوبم .....سعی کردم فراموش کنم همه چیز رو عشقم رو ..... پس چشمام رو ریز

 

کردم و رو بهش گفتم: چرا منو بیدار نکردی دختره ی چش سفید انگار تازه یاده کارش

 

اوفتاده بود چون مثل جن زده ها عقب رفت و پشت نینو که داشت ب سمت ما میومد پناه

 

گرفت و با ترسی الکی آب دهنشو قورت داد و گفت: بب...خ..شی...د  غلط کردممم 

 

حوصله ی دعوا نداشتم بنابراین این لب زدم: تکرار نشه 

 

انگار تعجب  کرده بود از این که از جونش گذشتم رزیتا و لوکا که تا اینجا داشتن مارو نگا

 

میکردن رزیتا گفت: مرینت حالت خوبه ؟ 

 

خنثی نگاهش کردم و لب زدم : نه 

 

آلیا برای عوض کردن جو بد گفت : اینو ولش کن  هفته ی دیگه تولدته  مرینت جون مبارک

 

 

باشه عشقم و دستاشو باز کرد ک برم بغلش عین بز نگاش کردم😐🤍نینو هم از خدا خاسته

 

 

آلیا رو بغل کرد که آلیا جیغ زد: نینو وسط دانشگاه؟ 

 

در همین هین  آدرین و لایلا اومدن و این قلب من بود که محکم ب سینه ام می‌خورد

 

دوباره ب خودم مهیب  زدم خنگ نشو مرینت با غرور خودت باشی نکن  مرینت 

 

اما نتونستم خودمو نگه دارم و رو به آدرین گفت: مبارک باشه عروسیتون  و ب لایلا اشاره

 

کردم خوشبخت بشید 

 

با این حرفم آلیا و نینو که در حال شلوغ کردن بودن خفه شدن آدرین سرد ،خشک، خشن

 

مثل همیشه لب زد: ممنون ایشالا قسمت شما با این حرف اون روزنه  ی امید تو دلم ک

 

شای  این خبر اشتباه باسه از بین رفت و آدرین رو ب باد فراموش سپردم برای همیشه 

و غافل از اینکه قراره چ اتفاقی  برام بیوفته !!!!!!

 

پایان این پارت 

کامنت و لایک فراموش نشه عزيزان 🤍🤍🤍🤍