زندگی... این داستان ،مرگ فرشته ،
از این به بعد هر پارت اسم داره
ادامه
حالا چند ماه گذشته بود و امتحانا تموم شده بودن
ادرین طبق معمول داشت با دخترا میپرید و لاف میزد
فیلیکس هم طبق معمول داشت ریاضی واسم توضیح میداد و الیا و نینو هم نشسته بودن و داشتن تو اینستا میچرخیدن و تخمه میشکوندن
لوکا و کلویی هم تو کافه سر کوچه خوابگاه پرسه میزد
بالاخره تموم شد مسئله اخر هم حل کردم و تحویل فیلیکس دادم
-درسته ،کامل متوجه شدی دیگه
-یسس
-پس پاشو برو
اونروز تو کافه یکی به فیلیکس داشت نخ میداد
متوجه نبود دارم نگاه میکنم اما قبول نکرد
اما که چی
گوشی الیا زنگ خورد و رفت بیرون و بعد از ۵دقیقه اومد تو اما انقد اصراب داشت که متوجه نشد که داشتیم خودمونه پاره میکردیم از بس صداش میکردیم
اخرش نینو رفت سمتشو میخواست بغلش کنه که من و فیلیکس رومونو کردیم اون طرف که در این موقع ادرین درو باز کرد و با دیدن این دو بشر درو محکم بست
بعد صدای در اومد
-کسی تو بغل نباشه دارم میام
و سپس وارد گردید
و دستاش جلو چشمش بود و اومد نشست روی مبل
که متوجه چیز عجیبی شدم روی گردن ادرین رد رژ لب بود
فیلیکس اشاره کردم که اونم متوجه شد و سپس به الیا و نینو دایوِرت شد
همین موقع لوکا و کلویی اومدن و به اونا هم دایورت شد
-چتونه چرا به من زل زدید
-روی گردنت یه..چی..یه چیز هست
نینو لو داد البته حق داشت چون رفیق جینگش بود
-ماریا من میرم خودت حلش کن
فیلیکس رفت و در و پشت سرش بست
-منو لوکا هم میریم بیرون هوا خوری زود میایم
-منو الیا هم میریم دستشویی...چیز یعنی بیرون
و همه درو بستن و رفتن
-مرینت این چیزی نیست که تو فکر میکنی
-دهنتو ببند منو چی تصور کردی اگرست من بهت اعتماد کردم بخشیدمت و با دختر بازیات کنار اومدم اما تو داری زیاده روی میکنی
سکوت کرده بود و ناراحت بود
-مرینت میدونی چیه من مجبور این کارم
-کی مجبورت کرده اکثرا پسرا دخترا رو مجبور به این کار میکنن
-اره اما اون دختر داره میمیره
-چی داری میگی
-اون دختر بیماره و دوست داره قبل از مرگش دوست پسر داشته باشه اون به من وابسته است
دهنمو کج کردم و گفتم
-اون به من وابسته است .پس من چی اگرست من بهت وابسته نیستم
من دوست داشتم تا وقتی که اون دختر اومد دم در از اون به بعد نسبت
بهت سعی کردم بی تفاوت باشم اما میببنی نمیشه
-تحمل کن ماریا فقط ۱هفته دیگه
-اوکی من ۱هفته دیگه وایمیستم اما اگه اتفاقی که میگی نیافتاد
و انگشتامو به حالت تفنگ گرفم سمتش و ادامه دادم
-بنگگگگگ
و رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون
و از خوابگاه رفتم بیرون که یه لحظه متوجه شدم چنتا پسر افتادن دنبالم
فورا زنگ زدم به فیلیکس میدونستم اگه دخترا بیان اون لعنتیا هم بیشتر
عوضی تر میشن
-الو فیلیکس
-کجا رفتی؟
منم با صدای بلند گفتم
-عزیزم من دارم میرم سمت کافه میتونی بیای
-چی شده ماریا
اروم پچ پچ کردم
-چنتا پسر افتادن دنبالم زود خودتو برسون دم کافه
-باشه تو کافه باش دارم میام
-اوکی
قطع کردم و در کافه رو باز کردم و رفتم روی یکی از صندلیا نشستم و یه نسکافه سفارش دادم که اون پسرای پَلَش اومدن دورو ورم
-اسمت چیه
-به توچه
-تنت میخواره نه
-تن تو میخواره که داری سر به سر من میزاری
-مگه تو کی هستی هاا
-اونش به خودم مربوط میشه لاش خورای هیز
همین موقع فیلیکس وارد شد و یه دسته گل دستش بود
دستمو بردم بالا و صداش کردم
که اومد و یه نگاه چپ به پسرا کرد که یعنی گمشید اونور
یکی از پسرا بلند شد و فیلیکس نشست
به لباساش که دقت کردم فهمیدم چقد خر پول بوده
کت شلوار مارک و گلای رز قرمز
-چه جذاب شدی ماریا
-مچکر عزیزم
یه صدایی اومد
-دختر خاله نمیدونستم با پسرا میگردی
منم شُل لم دادم روی صندلی یه دستمو انداختم پشت صندلی و یهدستمو دراز کردم سمتش
-پسر خاله ای که تاحالا نداشتم نمیدونستم تو هم دنبال نخ دادن به دخترایی بی حیا
-اوکی مرینت دوپن
ملیت فرانسه
نام مادر سابین چنگ
نام پدر تام دوپن
دهنم وا رفته بود
-تو کی هستی اینا رو از کجا میدونی
-مایک تامسون پسر خالت تفریبا ۱سال ازت بزرگترم دوپن
-پس که اینطور فیایکس نقش بازی کردن تموم راست میگه
فیلیکس هم سونه بالا انداخت و گفت
-اوکی پس من میرم خوابگاه پسرا منتظرن برم گیم بازی کنیم
-برو
-چیشد مگه دوستت نبود
-زود قضاوت کردی تامسون
و یکم از نسکافمو خوردم که گوشیم زنگ خورد ادرین بود
-بله
-ماریا
-چیه
-فیلیکس گفت مزاحم داری
-یعنی نخود رو زبون فیلیکس خیس نمیمونه نه
-نچ حالا چی شد
-چیزی نشد طرف خودمونیه
-چهِ؟
-پسر خالمه اون خاله داشتم بهت میگفتم اون هفته هم بود حالا میام خونه واست میگم دیگه
-اوکی مواظب خودت باش
-اهمم
قطع کردم
-مرینت با چند نفری تو
-به توچه اخه
-نه انصافا
-این دوتا پسر خالن و دوستامن البته جای داداش نداشتمو دارنه اینطور.
پایان