♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/25 12:02 · خواندن 5 دقیقه

♥️سه تفنگدار ♥️

سلاااااااام عزیزان دل 

 

امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشه 

 

سه پارت برای شما عزیزان 

 

کامنت و لایک فراموش نشه 

 

راستی امتحانا تموم شد از این به بعد سعی میکنم روزی یک پارت رو بدم 😄♥️

♥️ سه تفنگدار ♥️

 

#لوکا#

 

در حال رانندگی بودم  .متوجه  نبودم کجا

میرم و چی کار میکنم به سمت ی جای

نامعلوم میروندم با تصمیمی یهویی به

سمت شمال رفتم ..وارد ویلای خانوادگی

مون تو شمال شدم ماشین رو همین طوری

رها کردم و بدون اینکه قفلش کنم به سمت

خونه راه افتادم دستام مشت کرده بودم و

سعی می‌کردم آروم باشم اما حرفاش تو

ذهنم اکو میداد و حالمو بدتر میکرد

گوشیم مدام زنگ می‌خورد نگران بودن

تقریبا ی هفته بود که خونه نرفته بودم

از صداش خسته شدم گوشی رو بالا اوردم

و جواب داد آدرین بود عصبی داد زد :

_ معلوم هست کدوم گوری رفتی ؟

_.....

_با توام چرا جواب نمیدی

_....

 

_یعنی خاک تو سرت فک نمیکردم که اینقدر سست باشی تو ی روط نیست دختره رو دیدی اون وقت چه زود عاشق شدی و کی وقت کردی اعتراف کنی

 

_....

 

_میدونی احمقی دیگه من به جلی تو بودم میرفتم خودمو گم گور میکرم که به دختری که لیاقت منو نداره اعتراف  نکنم

 

_آدرین

_به جنابعالی بلدی حرف بزنی ؟عجیبه؟فکر میکردم عاشقا حرف نمیزنم

 

حوصله ی چرت و پرت گفتنش رو نداشتم

بنابراین ترجیح دادم گوشی رو قطع کنم

 

روی کاناپه لم دادم و به نقلی ای نا معلوم

خیلی شدم به آینه ای که نمیدون چیه و

چه اتفاقی قراره برامون بیوفته ...توی

افکارم غرق بودم که صدای خدمتکار به

گوشم رسید

_ ببخشید قربان دو تا خانوم اومدن میخوان باهاتون صحبت کنم

_ بگو بیان بالا

چشمی گفت و رفت سیگاری روشن کردم و 
پک عمیقی بهش زدم که در باز شد و آلیا

و  مرینت وارد شدن آلیا با دیدن من هینی

گفت و دستشو جلوی دهنش گذاشت حق

داشت!!!تقریبا یک هفته بود که حمام نرفته

بودم حتی لباس هام رو هم عوض نکرده

بودم مرینت خیلی آروم لب زد :

_ ای خاک تو سرت رزیتا بخت و برم ببین پسر به این جذابی رو به چه روز انداختی ای خدا به ما هم از این بختا بده

 

آلیا هم زیر لب زمزمه کرد : آمین

 

تنها عکس العمل ی که تونستم نشون بدم

ی لبخند محو بود که خودم از تلخیش

قلبم به درد اومد هردو نگاهی دلسوزانه و

غمگین بهم انداختن نگاهشون رو دوس

نداشتم

_ چی میخواید ؟

آلیا: میدونی چرا رزیتا ردت  کرد؟

کلافه نگاهش کردم ته مونده ی سیگارم رو

توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم :

چه میدونم

 

مرینت: خوب پس بزار من بگم

 

................



 

........

 

منتظر نگاهش  کردم شروع کرد به صحبت

 

مرینت: خب داستان ب میگرده ب وقتی

که رزیتا ۱۶ سالش بود خب اون موقع

جوون بود و دنبال هیجان اما هرگز بی

فکر عمل نمیکرد تقریبا ی سالی میشد که

با پسری به اسم جان آشنا شده بود و باهم

میرفت سر قرار ی روز جان رو موقع

ر*ا*ب*ط*ه با ی دختر دیکه دید خیلی

ناراحت بود و اعتمادش رو نسبت به همه

از دست داد خانواده ی رزیتا ی خانواده ی

ثروتمند هستن اما رزیتا دختر واقعی

خاندان نیست

 

لوکا: منظورت چیه ؟

 

مرینت: خب رزیتا موقع عشق بازی پدرش با ی زن دیگه .....

 

لوکا: خیلی خب فهمیدم اما  دلیل بر این نیست که منو رد کنه

 

آلیا: خانواده تو باید بهش بفهمونم کاری کن عاشق ت بشه

 

........

 

 

تو دو تا پست میزارم تو یکی همش نمیشه