♥️سه تفنگدار ♥️
سلاااااااام عزیزان دل
امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشه
سه پارت برای شما عزیزان
کامنت و لایک فراموش نشه
راستی امتحانا تموم شد از این به بعد سعی میکنم روزی یک پارت رو بدم 😄♥️
♥️ سه تفنگدار ♥️
#لوکا#
در حال رانندگی بودم .متوجه نبودم کجا
میرم و چی کار میکنم به سمت ی جای
نامعلوم میروندم با تصمیمی یهویی به
سمت شمال رفتم ..وارد ویلای خانوادگی
مون تو شمال شدم ماشین رو همین طوری
رها کردم و بدون اینکه قفلش کنم به سمت
خونه راه افتادم دستام مشت کرده بودم و
سعی میکردم آروم باشم اما حرفاش تو
ذهنم اکو میداد و حالمو بدتر میکرد
گوشیم مدام زنگ میخورد نگران بودن
تقریبا ی هفته بود که خونه نرفته بودم
از صداش خسته شدم گوشی رو بالا اوردم
و جواب داد آدرین بود عصبی داد زد :
_ معلوم هست کدوم گوری رفتی ؟
_.....
_با توام چرا جواب نمیدی
_....
_یعنی خاک تو سرت فک نمیکردم که اینقدر سست باشی تو ی روط نیست دختره رو دیدی اون وقت چه زود عاشق شدی و کی وقت کردی اعتراف کنی
_....
_میدونی احمقی دیگه من به جلی تو بودم میرفتم خودمو گم گور میکرم که به دختری که لیاقت منو نداره اعتراف نکنم
_آدرین
_به جنابعالی بلدی حرف بزنی ؟عجیبه؟فکر میکردم عاشقا حرف نمیزنم
حوصله ی چرت و پرت گفتنش رو نداشتم
بنابراین ترجیح دادم گوشی رو قطع کنم
روی کاناپه لم دادم و به نقلی ای نا معلوم
خیلی شدم به آینه ای که نمیدون چیه و
چه اتفاقی قراره برامون بیوفته ...توی
افکارم غرق بودم که صدای خدمتکار به
گوشم رسید
_ ببخشید قربان دو تا خانوم اومدن میخوان باهاتون صحبت کنم
_ بگو بیان بالا
چشمی گفت و رفت سیگاری روشن کردم و
پک عمیقی بهش زدم که در باز شد و آلیا
و مرینت وارد شدن آلیا با دیدن من هینی
گفت و دستشو جلوی دهنش گذاشت حق
داشت!!!تقریبا یک هفته بود که حمام نرفته
بودم حتی لباس هام رو هم عوض نکرده
بودم مرینت خیلی آروم لب زد :
_ ای خاک تو سرت رزیتا بخت و برم ببین پسر به این جذابی رو به چه روز انداختی ای خدا به ما هم از این بختا بده
آلیا هم زیر لب زمزمه کرد : آمین
تنها عکس العمل ی که تونستم نشون بدم
ی لبخند محو بود که خودم از تلخیش
قلبم به درد اومد هردو نگاهی دلسوزانه و
غمگین بهم انداختن نگاهشون رو دوس
نداشتم
_ چی میخواید ؟
آلیا: میدونی چرا رزیتا ردت کرد؟
کلافه نگاهش کردم ته مونده ی سیگارم رو
توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم :
چه میدونم
مرینت: خوب پس بزار من بگم
................
........
منتظر نگاهش کردم شروع کرد به صحبت
مرینت: خب داستان ب میگرده ب وقتی
که رزیتا ۱۶ سالش بود خب اون موقع
جوون بود و دنبال هیجان اما هرگز بی
فکر عمل نمیکرد تقریبا ی سالی میشد که
با پسری به اسم جان آشنا شده بود و باهم
میرفت سر قرار ی روز جان رو موقع
ر*ا*ب*ط*ه با ی دختر دیکه دید خیلی
ناراحت بود و اعتمادش رو نسبت به همه
از دست داد خانواده ی رزیتا ی خانواده ی
ثروتمند هستن اما رزیتا دختر واقعی
خاندان نیست
لوکا: منظورت چیه ؟
مرینت: خب رزیتا موقع عشق بازی پدرش با ی زن دیگه .....
لوکا: خیلی خب فهمیدم اما دلیل بر این نیست که منو رد کنه
آلیا: خانواده تو باید بهش بفهمونم کاری کن عاشق ت بشه
........
تو دو تا پست میزارم تو یکی همش نمیشه