رمان خیانت پارت ۱۶: بخش یک
تو همانی که همه عالم به دنبال خودت، نعره زنانی.
شما رو دعوت میکنم به خواندن پارتی زیبا، رویایی و عاشقانه. فکرشو بکن آتیش شهوت اوج بگیره و تبدیل به خاکستر عشق بشه.
16 دسامبر سال 2001
امیلی آرام جارو را به دیوار های آشپزخانه تکیه میدهد و سپس با دستش پیشانی پوشیده از عرقش را پاک میکند. _«خدا لعنتت کنه ویولت، نذاشتی یه خدمتکار بگیریم، از کمر افتادم تا کل عمارت رو تمیز کنم. » لبخندی زیبا روی لب های ویولت مینشیند و دندان های سفید او را نمایان میکنند. ویولت آرام تار موهای بور طلایی رنگش را از روی چهره اش کنار میزند و پشت گوشش قرار میدهد. «امیلی، کوه نکندی که!» امیلی ابرویی بالا می اندازد و سپس روی صندلی های کرم رنگ میز ناهارخوری مینشیند. _«کوه نکندم ولی یه عمارت رو جارو زدم و تِی کشیدم.» ویولت صندلی میز ناهارخوری را کنار میزند و سپس ظرف سالادی را روی میز قرار میدهد و بعد روی میز مینشیند. «وقتی عاشق باشی کوه هم میکنی چه برسه به تی زدن یه عمارت. آدرین خوابید »
_«من عاشق میشم، ولی نای کوه کندن رو ندارم. آره خوابید، بچت هم مثل خودت میمونه. یه دنده، لجباز و البته حاضر جواب! » لبخندی سرخ روی لب های ویولت مینشیند و نگاهی ریز به ساعت می اندازد. زمان کمی تا رسیدن گابریل به عمارت مانده بود. امیلی با دیدن ساعت به سرعت از روی میز بلند میشود و به سمت در خروجی میرود. _«اوه، من دیگه باید برم، نمیخوام توی این لحظات عاشقانه مزاحم باشم. » ویولت خنده ای آرام میکند و سپس از روی صندلی بلند میشود و به سمت امیلی میرود. «حالا میموندی، نهایتش میفرستادم تو اتاق آدرین. حالا جدا از شوخی، گابریل خیلی خوشحال میشد میدیدتت! »
_«نه نمیخواد آدرین هم یکی هست مثل خودت، نه دیگه باید برم، برم خونه یه چیزی هم درست کنم شب با شکم خالی نخوابم. » ویولت دستش را روی شانه ی راست امیلی میگذارد و آرام ماساژ میدهد. «باشه هر جور راحتی. در ضمن ازت ممنونم امیلی، خیلی خیلی کمکم کردی. نمیدونم اگه تو نبودی چطور میخواستم این عمارت رو تمیز بکنم» امیلی لبخندی ریز میزند و سپس ویولت را در آغوش میگیرد و دستانش را دور ویولت حلقه میزند. ویولت کمی مکث میکند و سپس او نیز امیلی را در آغوش خود میگیرد.
هردو ی آنها از آغوش هم بیرون می آیند که امیلی دستان ویولت را با دستانش میگیرد و دستان ویولت را ماساژ میدهد. _«قول بده هر چی شد برام تعریف کنی! هر وی حتی، بوسه یا بغل..... باشه؟! » امیلی دستان ویولت را رها میکند. «باشه، هر چی تو بگی! »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
آدرین به سرعت از اتاق خود خارج میشود و به سمت اتاق مرینت که بغل اتاق خودش قرار داشت میرود. شر و صداهای آرامی از پشت در شنیده میشد. _«آقای رابرت گفتم که، من شکلات دوست ندارم، الان هم لطفا از اتاق بیرد بیرون. آقای آگرست بفهمن براتون بد میشه.»
+«ای بابا، اسپرسو هم دوست نداری، بعدشم انقدر اون پسره ی بی عرضه رو آقای آگرست، آقای آگرست صدا نکن که سرش گیج بره و فک کن کی هست برا خودش. » آدرین با خشم دستگیره در را باز میکند و به سرعت وارد اتاق میشود. «بی اجازه وارد اتاق یه خانوم شدی، برای منشی من هم که مزاحمت ایجاد کردی! حالا هم پشت سر من حرف میزنی؟ واقعا خیلی شجاع هستی که همچین ریسکی رو میکنی. » مرینت با دیدم آدرین به سرعت سرش را پایین می اندازد و آب دهنش را قورت میدهد. آقای رابرت نیز وحشت زده در حال تماشای چهره ی خشمگین آدرین بود. +«آاا، آقای....آقای آگرست من عذر میخواهم، اشتباه کردم. من کی باشم که بخوام به شما جسارت کنم » آدرین قدمی محکم به جلو بر میدارد و در کسری از ثانیه یقه ی پیرهن سفید آقای رابرت را در بر میگیرد. «چی شد؟ به وقتش من شدم آقای آگرست؟ نه کو از اون شهامت؟ تو خیلی بیخود میکنی که به دختری که تو شرکت من کار میکنه شکلات و اسپرسو تعارف میکنی! بهتم قبلا گفتم، اگه میخوای اینجا کار کنی باید جلوی اون چشمای هیز و دهن کثیفت رو بگیری. »
آدرین یقه ی آقای رابرت را رها میکند و او را به سمت بیرون اتاق مرینت هل میدهد. «همین الان گورتو از این شرکت گم میکنی! » +«آااا....آقای آاا.....آگرست غلط کردم، اشتباه کردم. دیگه تکرار نمیشه.... قول میدم. »
آدرین به سمت آقای رابرت قدم میگذارد و به چشمانش وحشیانه زل میزند. «دارم خیلی آروم و با زبون خوش بهت میگم گمشو بیرون، میخوای داد بزنم تا کل کارمند ها بفهمن چه غلطی کردی؟ به آنائل هم بگو حسابت رو تسویه کنه تا راحت گورتو گم کنی. » آقای رابرت بدون تلاشی دوباره به سمت درب خروجی شرکت قدم میگذارد. آدرین نیز قصد خارج شدن از اتاق را دارد. _«آقای آگرست؟ » آدرین به سرعت نگاهش را به سمت مرینت می چرخاند. _«میگم که... کاری داشتید با من؟ » آدرین کف دستش را روی پیشانی اش میکوباند و نفسی عمیق بیرون میدهد. «آره...... آره. اومده بودم بگم که امشب به مهمونی مُد دعوتی» مرینت کمی مکث میکند و سرش را پایین میبرد. سپس سرش را دوباره بالا می آورد. _«امشب؟....... اما، اما برای چی؟ »
«آره، دیروز یادم رفت بهت بگم. برای اینکه دو ار مدل هات جزو بهترین مدل های این هفته ی فرانسه شدن و تو هم دعوت شدی به مهمونی، نترس تنها نیستی، هلن هم دعوت شده. و راستی حتما لباس مجلسی بپوش، میخوام کارمندان خاص باشن تو مهمونی! »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
به و به 😂🤞🏻
پارت بعد عجب چیزی شود، دیدار پرنسس با شاهزاده ی قصه ی ما، میتونم به جرعت بگم که پارت بعد قراره خیلی آدرینتی باشه و حتی شایدم هات ❤️🔥🤞🏻
و راستی، حتما جمله هایی که اول داستان توی قسمت عنوان میزارم رو بخونید چون بعضی هاشون اسپویل از پارت های آینده یا حتی کل زمانه، پس انقدر بیخیال رد نشید و حالا هم بمونید تو خماری.
۲۵ لایک و ۳۰ کامنت تا پارت بعد....