💙سرگذشت تلخ مرینت💙p18

Sara Sara Sara · 1403/06/11 15:39 · خواندن 3 دقیقه

ببخشید این یه مدت کار دارم واسه همین هم دیر پارت می دم هم کم

__________________________________________________________

چشمام قرمز قرمز بود
لب و گردنم قرمز و کبود بود 
دور مچم هم همینطور.

سریع اب داغ و باز کردم و رفتم زیرش 
شامپو و برداشتم و ریختم سرتا پام 
محکم و با دست خودمو میسابیدم

سعی داشتم اثرات اون کثافت رو از بدنم پاک کنم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و من داشتم

با گریه و کلافگی بدنمو‌ میشستم که صدای در اومد
-مرینت خوبی؟

+اره خوبم
-نگرانت شدم خیلی وقته داخل حمومی
+خوبم الان میام

-لباس و حوله گذاشتم جلوی در برات
صدای در اتاق اومد که بسته شد.
من اینجا چیکار میکنم

به گذشته فکر میکنم و جایی که الان هستم.
زندگی الانم هیچ ربطی به گذشته نداره.

یهو یاد مامان افتادم 
چقدر نگرانم شده تا الان
باید از لوکا اجازه بگیرم و با گوشیش زنگ بزنم

بهش و الکی بگم گوشیم خراب شده.
همه وسیله هام جا مونده بود تو اون عمارت خراب شده.

اب و بستم و در حموم و باز کردم 
حوله تنی سفید رنگی گذاشته بود 
اونو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون.

لوکا رو مبل نشسته بود و خیره شده بود به تلویزیون خاموش و متوجه اومدن من نشده بود.

+ببخشید
سرشو چرخوند سمتم
-خوبی؟ چیزی نیاز داری؟

میخوای اگه راحت نیستی من برم خونه یکی از رفیقام
+نه نه این چه حرفیه

من مزاحمتون شدم ، میشه با گوشیت زنگ بزنم مامانم؟
گوشیم جامونده اونجا.

-اره اره حتما
فقط ساعت ۲شب 
مطمعنی؟

+اره میدونم خیلی نگران شده
بلند شد و گوشیشو داد دستم و خودش رفت تو اتاق

شماره مامانو گرفتم و منتظر شدم جواب بده
-الو
+سلام مامان خوبی

-مرینت این گوشی کیه چرا جواب نمیدی؟
به آلیا هم هرچی زنگ میزنم دردسترس نیست.

وای آلیا ماسال بود و انتن نداشت.
+ببخشید مامان ، گوشیم خراب شده
-مرینت تو حالت خوبه چرا صدات اینطوریه؟

+خوبم قربونت برم یکم مریض شدم، شما کجایی؟
-با خالت حرم بودیم تازه اومدیم هتل
+باشه مامانی مراقب خودت باش

-مرینت منو از خودت بی خبر نذار 
+چشم چشم 
-مراقب خودت باش خداحافظ

+توام همینطور ،خداحافظ
نشستم رو مبل و چند دقیقه بعد نیما اومد
-صحبت کردی

+اره مرسی
گوشیو گرفتم سمتش
-بزار رو میز بمونه کاری داشتی استفاده کن

رمز هم نداره
+چه جالب
-چی؟

+اینکه گوشیت رمز نداره
لبخند قشنگی زد 
-دیگه من اینطوری پسر خوبیم

چیزی نگفتم 
اومد و نشست رو مبل رو به روم
-میخوای حرف بزنیم باهم؟

+راجب چی؟
-همه چی؟ اگه حالتو بد نمیکنه
+باشه

-برای چی اومدی پرستار جونز شدی؟
+به پولش احتیاج داشتم

-انقدر احتیاج داشتی که اومدی پیش همچین ادمی زندگی میکنی
+به خاطر مامانم مجبور بودم

-مامانت؟ چرا؟
+طولانیه
-اگه دوست داری مشتاقم که بدونم

+خسته میشی زندگی من جز بدبختی چیزی نداره
-خسته نمیشم دختر بگو

سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی میکردم 
انقدر خسته بودم که نیاز داشتم با یکی حرف بزنم

نیاز داشتم تخلیه بشم وگرنه میترکیدم 
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم از همه چیز براش گفتن

از زندگی خوبمون که وقتی بابا زنده بود داشتیم
از برشکستگیش

فوت یهویی بابام
سرطان مامان
گفتم و گفتم تا به همین الان

یک ساعتی بود که داشتم حرف میزدم اخرین جملرو که گفتم سرمو بالا گرفتم به لوکا نگاه کردم

تو چشماش اشک جمع شده بود و نگاهم میکرد
+همین بود ، واسه همه این چیزا مجبور شدم

بلند شد و اومد کنارم نشست 
چند ثانیه نگاهم کرد 
-مرینت

تو خیلی دختر قوی ای هستی
من مطمعنم مامانت خیلی بهت افتخار میکنه

من بهت قول میدم نمیزارم اتفاقی برات بیفته دیگه
+من ازت ممنونم ، خیلی تا اینجا هم لطف کردی بهم

اگه امشبم مزاحم تو شدم به خاطره اینکه دوستم نیست و مامانم مشهده.

شناسنامه و کارت و همه چیزم اونجا جا مونده.
-مزاحم یعنی چی؟

من هرکاری از دستم بر میاد برات انجام میدم تا اسیبی که بابام بهت زده جبران بشه

+چقدر فرق هست بین تو و پدرت
تو خیلی ادم خوبی هستی.

بلند شدم از جام اونم متقابلا بلند شد 
-برو استراحت کن 
فردا باید باهات صحبت کنم

+راجب چی دیگه؟
-فردا میگم 
فعلا استراحت کن ، شب بخیر
+شب بخیر

__________________________________________________________ ۱۱ لایک برای پارت بعد

خدانگهدار