ترنم p¹¹
هعب خسته بودم ولی به خاطر شما پارت دادم
آهی می کشم و می گم:
ـ داد نزن می گم؛ نامزدی مهساست.
لحنش یه خرده عصبی می شه و می گه:
ـ همون دختره ی لوس و ننر رو می گی؟
ـ مانی.
ماندانا:
ـ چیه، مگه دروغ می گم، اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سوء استفاده می کنه؛ واقعا براش متاسفم!
با ماندانا موافقم، اما چی می تونم بگم. ماندانا وقتی می بینه حرفی نمی زنم می گه:
ـ تو رو سننه؟ نامزدی مهساست که باشه.
ـ دیوونه منظورم اینه جایی که می خوام برم، همون مهمونی نامزدی مهساست!
با داد می گه:
ـ چــی؟!
ـ مانی آروم باش.
صدای امیر رو می شنوم که با نگرانی می گه:
ـ مانی چی شده؟
پس امیر هنوز هم اون جاست. ماندانا:
ـ بعدا برات می گم، فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم!
بعد خطاب به من می گه:
ـ این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدی اون دختره ی خل و چل!
ـ مانی من ...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ مانی بمیره از دست تو خلاص شه، دختر آخه می خوای بری اون جا چه غلطی کنی! که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی.
ـ مانی می ذاری حرف بزنم یا نه؟!
با خشم می گه:
ـ چی داری بگی؟ بنال، بهتره بتونی قانعم کنی؛ وگرنه دست بردار نیستم.
ـ من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم!
ماندانا با لحنی گرفته می گه:
ـ لابد باز هم اجبار؟
با پوزخند می گم:
ـ خودت که می دونی، اگه نرم اون وقت سیاه و کبودم می کنند بعد با خودشون می برن!
ماندانا:
ـ ای کاش الان پیشت بودم!
با مهربونی می گم:
ـ کاری از دستت ساخته نبود.
ماندانا:
ـ زنگ زده بودم که بگم برنامه مون جلو افتاده؛ امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم که با این حرفت حالم گرفته شد.
با خوش حالی می گم:
ـ ماندانا راست می گی؟
با ناراحتی می گه:
ـ کاسَتو بیار ماست بگیر.
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی بر نمی داره. لبخندی می زنم و می خوام چیزی بگم که خودش می گه:
ـ مگه باهات شوخی دارم!
ـ خیلی خوش حالم! فقط ساعت چند فرودگاه باشم؟
ماندانا:
ـ لازم نیست تو فرودگاه بیای. بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر؛ مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن. آدرس هم همون جاییه که هر سال میای.
ـ این حرفا چیه؟! فرودگاه میام.
ماندانا:
ـ من از خدامه زودتر ببینمت، اما درست نیست تنها این همه راه بیای، بهتره ساعت چهار خونمون باشی.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ باشه گلم.
ماندانا:
ـ ترنم، هیچ جور نمی شه امشب رو بی خیال بشی؟
با ناراحتی می گم:
ـ من که از خدامه! اما خودت بگو چه طوری؟
ماندانا:
ـ می دونی بدبختی کجاست؟ من حس می کنم دل خونوادت از سنگ شده! ترانه مرده درست، اما تو هنوز زنده ای. مگه تو دخترشون نیستی! حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند. هر روز خردت می کنند. احترام پدر و مادر واجبه که باشه، اما دلیل نمی شه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پس باید سکوت کنم!
ـ خودت هم می دونی دلیل سکوت من این حرفا نیست؛ من اگه چیزی نمی گم چون دیگه بریدم، دیگه خسته شدم، چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد! وقتی حرفامو می شنوند و خودشون رو به نشنیدن می زنند چی کار می تونم بکنم؟! در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم، ولی هیچ وقت به نتیجه ای نرسیدم. اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم می گفتم لابد بچه شون نیستم! این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره!
ماندانا حرفی نمی زنه. نگاهی به ساعت اتاقم می ندازم، مثل خودم خاک گرفتست؛ ولی حداقل هنوز درست کار می کنه. ساعت هشته. وقتی می بینم ماندانا حرفی نمی زنه می گم:
ـ مانی، من باید برم آماده شم.
با ناراحتی می گه:
ـ من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست می کردم و به مهمونی می رفتم؛ به یه شب کتک خوردن می ارزید!
حتی ابراز ناراحتی هاش هم به آدمیزاد نرفته! زیر لب می گم:
ـ همین کارا رو می کنی که به سالم بودنت شک می کنم.
بعد صدامو بلندتر می کنم و می گم:
ـ آخه دختر جون، اگه من این کارو کنم که طاهر اول پوست سرمو می کنه، بعد یه لباس درست و حسابی تنم می کنه، بعد هم به زور من رو می بره.
ماندانا:
ـ طاهر دنبالت میاد؟
ـ اوهوم.
ماندانا:
ـ ترنم!
حس می کنم ماندانا می خواد یه چیزی بگه ولی نمی تونه!
ـ مانی راحت باش.
ماندانا:
ـ ترنم نمی خوام ناراحتت کنم، اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی!
با تعجب می گم:
ـ چی؟
ماندانا:
ـ سروش و خونوادش!
سعی می کنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم، ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا می ره!
به سختی می گم:
ـ چه ربطی داره؟
ماندانا:
ـ سروش و خونوادش از فامیل های دورتون هستن؛ درسته تو مهمونی های ساده زیاد شرکت نمی کنند، اما تا اون جایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت می کردن!
آه از نهادم بلند می شه. اصلا یادم نبود! حق با مانداناست. مطمئنم امشب همگیشون هستن. مامان سارا مادر سروش، بابا فرزاد پدر سروش، سیاوش برادر سروش، سها خواهر سروش و بدتر از همه سروش و نامزدش! ته دلم خالی می شه. اشک تو چشمام جمع می شه. اصلا تحمل این یکی رو ندارم. ای کاش می شد امشب خونه بمونم.
ماندانا که حرفی از من نمی شنوه با نگرانی می گه:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده می شه می گم:
ـ خوبم مانی، خوبم.
ماندانا با دلسوزی می گه:
ـ ترنم، مثل همیشه باش، بی تفاوتِ بی تفاوت.
تو صداش دلسوزی و ترحم موج می زنه. دوست ندارم این جوری باهام حرف بزنه. حرفو عوض می کنم و می گم:
ـ مانی، آخر هفته منتظرت هستم. بهتره دیگه برم آماده بشم، ساعت نه طاهر میاد دنبالم.
ماندانا:
ـ ترنم می دونم سخته!
لحنمو مهربون تر می کنم و می گم:
ـ می دونم که می دونی. ممنونم که تمام این سال ها باورم داشتی، ممنون که دوستم موندی، مرسی که هیچ وقت تنهام نذاشتی.
ماندانا:
ـ چی کار کنم، خدا زد پس کلم، وگرنه من و چه دوستی با دیوونه ای مثل تو!
ماندانا سعی می کنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه های آخر خوش حالم کنه، اما نمی دونه من دل مرده تر از این حرفا هستم!
ـ چی بگم بهت! فقط می تونم بگم جواب ابلهان خاموشیست.
ماندانا:
ـ یعنی الان نشستی توی تاریکی، حالا درسته ابلهی، ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا! همین جوری که کور ...
ـ مانـی!
خندم می گیره. مثل این که قصد قطع کردن نداره. بی توجه به داد من می گه:
ـ راستی ترنم؟
ـ هان؟ زودتر بگو باید آماده شم.
ماندانا:
ـ هان چیه بی تربیت! باید بگی بله؟
ـ مـانـی.
ماندانا:
ـ یه جور عجله به خرج می دی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت می ری!
ـ حوصله ی داد و بی داد ندارم، وگرنه دلم راضی به رفتن نیست.
ماندانا:
ـ واقعا نمی دونم چی بگم؟
ـ لازم نیست چیزی بگی، اون حرفتو بزن، بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم.
ماندانا:
ـ وای باز داشت یادم می رفتا! مهران داره باهامون بر می گرده.
لبخندی رو لبم می شینه و با خوش حالی می گم:
ـ این که خیلی خوبه.
ماندانا:
ـ آره، امیر راضیش کرده. قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند.
مهران برادر مانداناست. هر چند شناخت زیادی ازش ندارم. من و ماندانا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار مهران رو که برای سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم. توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه. این طور که شنیدم، به بهونه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همون جا موندگار شد. حتی کارای امیر و ماندانا رو هم خودش جور کرد. با مهربونی می گم:
ـ خیلی خوش حال شدم عزیزم.
ماندانا:
ـ مرسی گلم، برو به کارات برس، فقط پنج شنبه یادت نره!
ـ باشه گلم، حتما.
از ماندانا خداحافظی می کنم. تماس رو قطع می کنم و گوشی رو داخل کیفم می ذارم.
چشمام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ «ترنم تو می تونی. مطمئنم که مثل همیشه می تونی.»
چشمامو باز می کنم و به سمت تخت می رم. جعبه رو باز می کنم؛ لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه می بینم. بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو از تنم خارج می کنم و اون لباس رو می پوشم. موهام رو پشت سرم ساده می بندم. شال هم رنگ لباس رو روی سرم می ندازم. به سمت کمد می رم و یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب می کنم. مانتو رو روی لباسم می پوشم. آرایش مختصری می کنم و کیفمو از روی میز بر می دارم. وقتی حس می کنم آمادم از اتاق خارج می شم. می خوام برم توی حیاط و منتظر طاهر بشم که در سالن باز می شه و طاهر وارد می شه. با تعجب نگاش می کنم! هنوز که نه نشده! نگاهی به ساعت توی سالن می کنم، هنوز یه ربع به نه هست. طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمی شه. همین جور متفکر به سمت اتاقش قدم بر می داره. با صدای سلام من به خودش میاد. همین که منو می بینه کم کم اخماش تو هم می ره و می گه:
ـ کجا تشریف می بردی؟
با ملایمت می گم:
ـ داشتم می اومدم حیاط که تا تو اومدی سریع بریم.
انگار از جواب من قانع شده، چون سری تکون می ده و می گه:
ـ تو سالن بمون می خوام لباسم رو عوض کنم.
زیر لب باشه ای می گم و به سمت مبل می رم. طاهر هم به سمت اتاقش می ره. روی یکی از مبلا می شینم و منتظر طاهر می شم. اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه برای منه. طاهر عاشق مامان و باباست. تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره. فقط زمان هایی که مامان و بابا ناراحت می شن باهام بد رفتاری می کنه. حتی یادمه اون روزای اول پا به پای سروش برای اثبات بی گناهی من پیش می رفت؛ اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد. هنوز هم نمی دونم اون عکسا از کجا سر از کیفم در آورد. طاهر در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل می کنه و همین باعث می شه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست، حتی مثل بقیه در مورد من بد نمی گه. فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو می بینه عصبی می شه، ولی تو صدای بقیه نفرت موج می زنه و همین باعث می شه یه خرده ازشون بترسم! هر چند طاهر هم هیچ وقت کمکم نمی کنه، ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه! با صدای طاهر به خودم میام. نگاهی بهش می ندازم؛ تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن ایستاده. طاهر:
ـ بلند شو، باید زودتر حرکت کنیم، ممکنه دیر برسیم.
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج می شه. من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند می شم و به سمت در سالن حرکت می کنم. طاهر زودتر از من به ماشین می رسه و سوار می شه. ماشین رو روشن می کنه و منتظر من می شه. من هم با رسیدن به ماشین در رو باز می کنم و سوار می شم. هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت در میاره. هیچ کدوم حرفی نمی زنیم. از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کنم. این وقت شب اکثر آدما سوارِهستن. پیاده روها تقریبا خلوتن. نگامو از خیابونا و پیاده روها می گیرم و به طاهر نگاه می کنم. انگار متوجه سنگینی نگاه من شده. اخمی می کنه و با جدیت می گه:
ـ چیه؟
ـ هیچی.
با همون اخمش می گه:
ـ این جوری نگام نکن، خوشم نمیاد.
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی
نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو
ناراحت کنی... پس هر کی
هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه
میکردم... قبل از برادر
برام یه دوست خوب بود... امشب دلم هوای اون طاهر مهربون
رو کرده...
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
طاهر: خوبه... با این حال دوست دارم این ر یاد آوری کنم تا یادتچشم داداش
نره هر چی که این روزا
اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی
بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این
مراسم بیای... ولی
حاال که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن...
با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه:
منظورم سروش و
نامزدش هستن... با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از
حضورت خوشحال بشن...
سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم
نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاک میشه و دوباره
اخم رو مهمون صورتش
میکنه... درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه
جار بزنم... با همون
چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با
دیدن خونه باغ دهنم
باز میمونه... خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر
مراسمهای رسمی همونجا برگزار
میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار......
طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف
زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم... ماشینهای زیادی اطراف خونه
پارک هستن... بعد از
پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش
وایمیستم و منتظرش
میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاری
برام نمیکنه اما همینکه
کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم
طاهر هم به سمت
دوستاش میره و من رو تنها میذاره
طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت
سرش حرکت میکنم...
ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه... اما چهره ام خونسرده
خونسرده... باالخره بعد از چهار
سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکای
در رسیدیم که طاهر به عقب
برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم...
اگه ببینم مامان و بابا رو
ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و
میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردی تصنعی
میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه
مجبور میشم خودم سر جاش
بیارم
و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ
میشیم... تک و توک مهمونا تو
حیاط و باغ دیده میشن... بعضیاشون برای طاهر سری تکون
میدن... آدمایی که من رو
میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه
لبخندی به لب دارم...
نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و
پشت سر طاهر حرکت
میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل
سلطنتی خودش نشسته و
بقیه هم دورش پخش و پال هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره
تا باهاش سالم و
احوالپرسی کنه... آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس
زد... بین همه سرم داد
زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه
گوشه بشینمو کاری به
کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام
های بلند به سمتش
میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه
ی سالن نیست...یه
خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه
کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادی
این طرف نیستن... تقریبا
میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا
اومدن.... اکثر فامیالمون
هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن
زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش
از یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا
ببینم نامزدش کیه؟
حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم...
پسر غریبه ای رو کنار
خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر
کسی هستین
اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس
بدم... نگامو ازش میگیرمو با
اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم
لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟
با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم
بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ی
سروش وارد میشن...
ضربان قلبم هر لحظه باالتر میره
پسر با خونسردی میگه: من ه...........
هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم... اصال نمیشنوم چی داره
میگه... همه ی حواسم به در
سالنه... باالخره وارد شد... مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه
به شونه ی دختری... نا
آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش...
بدون اینکه متوجه ی
حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور
بازوی سروش حلقه کرده و
مستانه میخنده... با صدای یکی از خدمه به خودم میام
خدمتکار: خانم
گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال
تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم
لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم
سری تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم
میندازم خبری از پسره
نیست
برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول
کرده چهره ی نامزد
سروشه... عجیب برام آشناست... فقط نمیدونم کجا دیدمش
مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد باالخره از پسره دل
میکنه... میاد سمتم
بچه ها یه پارت از رمانو گم کردم تاجایی که یادم بیاد تو پارت بعد میذارم
شرمنده 😞💔