ترنم p⁹
بفرمایید ادامه
پارت قبل تو وبلاگ cut camp
تصمیم می گیرم بهش زنگ بزنم. به جلوی آسانسور می رسم و دکمه رو فشار می دم و منتظر می شم، گوشی رو از داخل کیفم در میارم. آسانسور می رسه. داخل می شم و دکمه ی طبقه ی هم کف رو می زنم، تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی می گردم. بالاخره پیداش می کنم. تو همین موقع به طبقه ی هم کف هم می رسم. از آسانسور بیرون میام و به سرعت از شرکت مهرآسا خارج می شم. به گوشی آقای رمضانی زنگ می زنم، گوشی خاموشه. نمی دونم چی کار کنم، اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت می بره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره. تصمیم می گیرم با شرکت تماس بگیرم. شماره ی شرکت رو از حفظ می گیرم و منتظر برقراری تماس می شم. بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو بر می داره. منشی:
ـ بله؟
صداش برام آشناست. یکم فکر می کنم تازه یادم میاد که مهربانه.
ـ مهربان تویی؟
مهربان با تعجب می گه:
ـ ببخشید نشناختم.
ـ منم ترنم، همین دیشب با هم حرف زدیم.
مهربان با خوشحالی می گه:
ـ ترنم خودتی، نشناختمت اصلا فکر نمی کردم با این جا تماس بگیری، واسه همین نشناختمت.
ـ با آقای رمضانی کار داشتم، نمی دونستم از همین امروز مشغول می شی.
مهربان:
ـ آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن، تا عمر دارم مدیونتم ترنم.
ـ این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم.
مهربان:
ـ خیلی ممنونتم.
دوست ندارم اون قدر خودش رو مدیون من بدونه، من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه. اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه. البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره. با مهربونی می گم:
ـ خواهش می کنم من باز هم می گم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه، فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن؟! من یه کار فوری باهاشون دارم.
مهربان:
ـ آره، الان برات وصل می کنم.
ـ لطف بزرگی در حقم می کنید.
مهربان:
ـ انقدر باهام رسمی حرف نزن، احساس پیری بهم دست می ده.
ـ چشم گلم.
می خنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل می کنه. آقای رمضانی:
ـ بله؟
ـ سلام آقای رمضانی.
آقای رمضانی:
ـ سلام دخترم، حالت خوبه؟
ـ مرسی آقای رمضانی، خوبم.
آقای رمضانی:
ـ شرکت مهرآسا رفتی؟ در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
آهی می کشم و می گم:
ـ آقای رمضانی یه مشکلی هست.
آقای رمضانی:
ـ چه مشکلی دخترم؟
ـ راستش معرفی نامه می خوان؟
آقای رمضانی:
ـ یعنی چی؟
ـ خودم هم نمی دونم.
آقای رمضانی:
ـ مگه اون دفعه ندادی؟
نمی تونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد. با ناراحتی می گم:
ـ چرا دادم، ولی الان دوباره می خواد.
آقای رمضانی با عصبانیت می گه:
ـ ای بابا، چرا این جوری می کنند؟! قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس می گیرم و بعد خبرت می کنم.
چشمی می گم و گوشی رو قطع می کنم. کنار پیاده روها ایستادم و به اطراف نگاه می کنم. از دست سروش خیلی دلخورم؛ چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی می کنه!
به دیوار تکیه می دم و به آدمایی که از جلوم رد می شن نگاه می کنم. بعضیا بی تفاوت از کنارم رد می شن، بعضیا هم یه جوری نگام می کنند که معنی نگاهاشون رو درک نمی کنم، بعضیا پوزخندی می زنند و بعضیا اخمی می کنند؛ ولی برای من مهم نیست، واقعا برای من مهم نیست، چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن. من می گم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمی بازه. مردم هر چی دوست دارن بگن، آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد می شه؟ به نظر من که نمی شه. بعضی موقع تعجب می کنم از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن. مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو می زد. من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه. هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب می شه. اونا من رو می برن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل می کنند، کسی از دل پر درد من چی می دونه! بعضی وقتا دلم می خواد از خونوادم متنفر بشم، ولی نمی دونم چرا نمی شم. هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم، هم اونا رو، هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم می دونم. مگه می شه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن! با خودم عهد بستم هیچ وقت در مورد کسی قضاوت نکنم، چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه می شه. به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی می کنند؛ دسته ی اول آدمای خوب، دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبِ خوبن و نه بدِ بد. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند، ولی من آدمای امثال دسته ی سوم رو جز بدترین ها می شناسم؛ چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند، ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن، اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن، بلکه خودشون هم بدی های خودشون رو قبول ندارن. البته همه این جوری نیستن، ولی اکثریت این جورین و این دسته آدما چقدر زیادن. آهی می کشم و بی خیال آنالیز آدما می شم. من تو شناخت خودم موندم، بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل می کنم. همون جور که به دیوار تکیه دادم چشمامو می بندم. با خودم فکر می کنم هر کسی از زندگی خودش هدفی داره، هدف من از این زندگی چیه؟ واقعا هدفم از این زندگی چیه؟ صبح کار، ظهر کار، عصر کار، بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده، بعضی موقع هم پارک و نیمکت. آخر زندگی من به کجا می رسه! یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم! با چشم های بسته فکر می کنم، ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کم تر به نتیجه می رسم، وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمی کنم پس فقط می تونم یه چیز بگم. لبخندی رو لبم می شینه. چشمامو باز می کنم و شونه هامو بالا می ندازم، به خودم جواب می دم هدفی ندارم، آره جوابم همینه، من هیچ هدفی ندارم، زندگی می کنم چون زنده ام! همه می خوان زنده بمونند تا زندگی کنند، ولی من زندگی می کنم چون زنده ام! اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر می خوای تا زندگی کنی، می گم خدا جون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم؛ عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدن و ولش نمی کنند. خدایا می دونم بنده ی بدتم، اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن. به قول دکتر شریعتی که می گه «می خواستم زندگی کنم، راهم را بستن. ستایش کردم، گفتند خرافات است. عاشق شدم، گفتند دروغ است. گریستم، گفتند بهانه است. خندیدم، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم.» جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل می شینند. چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند می خنده؛ پسر هم با لبخند بهش نگاه می کنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش می گه. با لذت نگاشون می کنم، از دیدن این صحنه ها لذت می برم، اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم می شه تشخیص داد. لبخندی می زنم و از فکر اون دختر و پسر بیرون میام. نگاهی به گوشیم می ندازم، نمی دونم چرا آقای رمضانی هنوز بهم زنگ نزده! دوباره به فکر فرو می رم «می گن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه، ولی من بنده ی بد خدام، پس چرا هر روز داره صبر من رو می سنجه. خدایا حس می کنم نه روی این زمین خاکی می تونم به آرامش برسم، نه توی اون دنیا. گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم، گفتی احترام بزرگ تر واجبه، احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم، گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه، با این که هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادارِ وفادار بودم، اما خدا جون با همه ی اینا سهم من چی شد؟! نمی خوام گله و شکایت کنم، می دونم هیچ کارت بی حکمت نیست، ولی حکمت کارت رو نمی فهمم. هر روز به امید بهتر شدن پیش می رم، ولی با چیز بدتری مواجه می شم. خیلی خسته م. ترجیح می دم فعلا بهش فکر نکنم. امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم. زیر لب شعری رو زمزمه می کنم:
ـ «خداوندا، اگر روزی بشر گردی، ز حال ما خبر گردی، پشیمان می شوی، از قصه ی خلقت، از این بودن، از این بدعت، خداوندا، نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا، چه دشوار است، چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.»
گوشیم زنگ می خوره. از فکر بیرون میام و به صفحه گوشیم نگاه می کنم.
شماره ی آقای رمضانیه. جواب می دم.
ـ سلام آقای رمضانی، چی شد؟
آقای رمضانی:
ـ سلام دخترم، من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره، ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اون جور که معلومه معرفی نامه گم شده؛ چون سروش فکر می کرد پیش توست.
پوزخندی رو لبام می شینه. بازیگر خوبیه! آقای رمضانی:
ـ معرفی نامه رو به منشی می دم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری. فقط همین الان راه بیفت.
ـ چشم، همین الان میام.
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی می کنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت می کنم. نمی دونم چه جوری خودمو به ایستگاه می رسونم، فقط اینو می دونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود. رو یکی از صندلی های ته اتوبوس می شینم و با ناراحتی به ساعت نگاه می کنم. ساعت یه ربع به یکه. از شیشه به بیرون نگاه می کنم. اخمام تو هم می ره. چشمم به یه سمند مشکی می خوره. احساس می کنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم! یه بار که داشتم از خونه خارج می شدم که اون موقع توی کوچه پارک بود، یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن. اون موقع فکر می کردم این برخورد تصادفیه، اما الان که دوباره این ماشینو می بینم یه خرده می ترسم. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ حتما دارم اشتباه می کنم.
ولی با همه ی اینا تصمیم می گیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه. اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه! شاید مربوط به اتفاقه دیروزه! به فکر فرو می رم. دیروز زانتیا، الان هم این سمند! اون چشم های آشنا، نمی دونم اینا چه ربطی می تونند به هم داشته باشن! سمند به سرعت از اتوبوس سبقت می گیره و دور می شه. پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم. یعنی اون قدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمی شد! فقط رقم آخر رو دیدم، دو. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. می بینم به ایستگاه بعدی رسیدم. با یه خرده استرس پیاده می شم. نگاهی به اطراف می ندازم، چیز مشکوکی نمی بینم. با ناراحتی زیر لب زمزمه می کنم:
ـ ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی، آخه دختره ی خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه! وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو.
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر می کنم یه نفر تعقیبم می کنه. صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده روی روحیه ام تاثیر بدی گذاشته! از بس فکر کردم سر درد شدم. مسکنی از داخل کیفم در میارم و می خورم. سوار اتوبوس بعدی می شم و سعی می کنم تا رسیدن به مقصد یه خرده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم. بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت می رسم و داخل می شم. قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف می ندازم و وقتی چیز مشکوکی نمی بینم نفس عمیقی می کشم. بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون می دم و تو دلم می گم «رسما خل شدی رفت!» به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت می کنم. وقتی به نزدیک اتاقش می رسم مهربان رو پشت میز می بینم. با لبخند به طرفش می رم و می گم:
ـ سلام مهربان جان.
مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند می کنه و می گه:
ـ ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره.
ـ با اتوبوس اومدم، یه خرده طول کشید.
نفسشو با حرص بیرون می ده و می گه:
ـ نگو که خودم تجربشو دارم.
بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز می کنه و یه پاکت رو روی میز می ذاره. با تعجب نگاش می کنم که می گه: ـ آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامه اس.
لبخندی رو لبام می شینه. پاکت رو بر می دارم و داخل کیفم می ذارم. به آرومی می گم:
ـ ممنونم گلم.
مهربان:
ـ پایه ای نهاری چیزی بخوریم؟
هم دیرم شده، هم اون قدر پول ندارم که بخوام خرج بی هوده کنم. دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم با خبر بشه. سعی می کنم وقت کمم رو بهونه کنم.
ـ اگه بریم چیزی بخوریم دیرم می شه؛ چون من اکثرا وقت نمی کنم برای غذا خوردن بیرون برم، لقمه درست می کنم با خودم حمل می کنم، اگر مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم؟
لبخندی روی لباش می شینه و می گه:
ـ نه ترنم، این جوری سیر نمی شی به ...
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ بیشتر از یه دونه درست کردم.
بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج می کنم و یکی رو روی میزش می ذارم و با شرمندگی می گم:
ـ شرمنده اگه چیز زیادی نیست!
مهربان با لبخند می گه:
ـ این چه حرفیه؟
دستش رو دراز می کنه و لقمه رو بر می داره. من هم به طرف یکی از صندلی ها می رم و روش می شینم.
مهربان:
ـ چی کارا می کنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم این جا کار می کردی!
ـ آره، دوست نداشتم برم، اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم. البته زیاد نمی مونم، فقط یه ماهه.
همون جور که حرف می زنم کاغذ دور لقمه رو باز می کنم. مهربان یه گاز به لقمه اش می زنه و می گه:
ـ که این طور، راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونم؛ بدجور تنهام!
تو دلم می گم من هم تنهام، مخصوصا تو این روزا بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس می کنم. اما با همه ی اینا لبخندی می زنم. سعی می کنم این همه غصه رو نشون ندم. با مهربونی می گم:
ـ حتما گلم؛ آدرست رو بنویس یه روز بهت سر می زنم. راستی ساعت کاریت چه جوریه؟
مهربان:
ـ از هشت صبح تا دو ظهر، آقای رمضانی گفت امروز یه خرده دیرتر برم؛ چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم.
همون جور که لقممو می خورم می گم:
ـ مرد خیلی بزرگیه.
مهربان هم سری تکون می ده و می گه:
ـ با حرفت موافقم، دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه می شه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده! بعد فکر کردم لابد ترنم یه خرده از شرایطم رو بهش گفته، اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ یعنی چی؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
ـ زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته.
ـ البته، با این حرفت موافقم، ولی به نظرت برای این قضاوت یه خرده زود نبود!؟
با مهربونی نگام می کنه و می گه:
ـ ترنم هنوز خیلی ساده ای، تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمی دونی. وقتی یه نفر که از بابامم بزرگ تره میاد بهم پیشنهادای ناجور می ده قلبم آتیش می گیره.
لقمه رو روی کیفم می ذارم و می گم:
ـ من واقعا نمی تونم بفهمم!
مهربان:
ـ می دونم؛ چون در شرایط من نیستی.
سری تکون می دم و می گم:
ـ می شه واضح تر برام بگی!
مهربان سری تکون می ده، لقمش تموم شده. کاغذش رو مچاله می کنه و می گه:
ـ بابت لقمه ممنون.
خواهش می کنمی می گم و منتظر نگاش می کنم. وقتی من رو منتظر می بینه آهی می کشه و می گه:
ـ تازه از حبیب جدا شده بودم، در به در دنبال خونه بودم. شاید باورت نشه، ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم، ولی هر کاری می کردم و هر جایی می رفتم آخرش به بن بست می خوردم. بدبختی این جا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم. روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرون و گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم، دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم! نا امیدِ نا امید بودم. بیشتر دوستام از من دوری می کردن.
با تعجب می گم:
ـ آخه چرا؟!
با ناراحتی می گه:
ـ وقتی می گم تا در شرایطش نباشی درک نمی کنی به خاطر همینه! هر چند، خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه. من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمی کنند.
لبخند تلخی می زنم و توی دلم می گم «مطمئن نباش مهربان، مطمئن نباش. من خودم هم مطمئن نیستم.» با صدای مهربان به خودم میام که ادامه می ده:
ـ دوستام فکر می کردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم. بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم.
آه از نهادم بلند می شه و می گم:
ـ باورم نمی شه!
مهربان:
ـ این چیزا توی جامعه زیاده! فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته.
با ناراحتی می گم:
ـ بعدش چی کار کردی؟
ـ در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه می گشتم که با یه پیرمرد رو به رو می شم حدودای پنجاه و نه، شصت رو داشت. یه بار که یکی از بنگاه ها من رو می بره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه می شه من مطلقه ام به شدت مخالفت می کنه. هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی می افتاد. اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمی دادن. مردا هم یا به چشم بد نگام می کردن، یا می گفتن حوصله ی دردسر نداریم.
با عصبانیت می گم:
ـ آخه چه دردسری، تو که کاری بهشون نداشتی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری می شه که دلم آتیش می گیره. با بغض می گه:
ـ فکر می کردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن.
از جام بلند می شم و به طرفش می رم. پشتش می ایستم و دستمو دور گردنش حلقه می کنم و می گم:
ـ گریه نکن گلم، مهم اینه که تو پاک بودی و موندی. من مطمئنم در آینده همه چیز درست می شه.
لبخندی می زنه و می گه:
ـ از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرم و بگم دیدی همش یه خواب بود.
یه خرده ازش فاصله می گیرم. جلوش می ایستم و می گم:
ـ مطمئن باش این بار همش واقعیته.
مهربان:
ـ تو بهترین اتفاق زندگیم بودی. ممنون که فرشته ی نجاتم شدی. اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری. اون روز اگه نمی رسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیتم لکه دار می شد.
دستمو رو قلبم می ذارم می گم:
ـ پاکی به این جاست. درسته جسم مهمه، ولی مهم تر از اون روح آدماست. خوش حالم که تونستم کمکت کنم.
چشمم به ساعت میفته. ساعت دو و نیمه، خیلی دیرم شده.
ـ وای مهربان جان من باید برم، بدجور دیرم شد. دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف می کنی؟
مهربان:
ـ اگه تو دوست داشته باشی خوش حال می شم واست تعریف کنم، خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم. اگر تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من.
ـ من هنوز ساعت کاریمو نمی دونم، فردا بهت زنگ می زنم و خبرت می کنم.
کاغذ کوچیکی از رو میز بر می داره و روش چیزی می نویسه و بعد کاغذ رو به طرف من می گیره و می گه:
ـ بگیرش، این آدرس منه.
من هم آدرس شرکت رو بهش می دم و می گم:
ـ پس فردا خبرت می کنم.
لبخندی می زنه و می گه:
ـ منتظر تماست هستم.
خیلی دیرم شده. سریع ازش خداحافظی می کنم و از شرکت خارج می شم.
تا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر می کنم. به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته. هنوز برام چیز زیادی نگفته، ولی مطمئنم پشت اون چشمای غمگینش دنیایی حرفه. حرفایی که ناگفته موندن، چون گوش شنونده ای نبود. تا یه حدی درکش می کنم، چون خودم هم خیلی وقتا دلم می خواست با کسی درد و دل کنم، ولی کسی رو پیدا نکردم. می خوام به مهربان کمک کنم. درسته از لحاظ مالی کاری از دستم ساخته نیست به جز همین کاری که واسش جور کردم، ولی می تونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه. دلداریش بدم، براش مثل یه خواهر باشم؛ خواهری که هیچ وقت نتونستم واسه ترانه باشم. من و ترانه هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم، ولی با همه ی اینا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفای همدیگه رو درک نمی کردیم. وقتی باورهای دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت می شه، مثلا اگه من جای ترانه بودم هیچ وقت دست به اون کار احمقانه نمی زدم، ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد. ولی با همه ی تفاوت ها هیچ وقت به هم بی تفاوت نبودیم. یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه ای به خرید نامزدی نداشتم، هر کس هر چقدر اصرار می کرد قبول نمی کردم. مهسا اون روز توی جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودی می کنی؟ ترانه می دونست من از خرید کردن متنفرم. من خرید رو دوست داشتم، ولی فقط برای خودم. هیچ وقت خوشم نمی اومد همراه بقیه برم خرید و بی خودی از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه. ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چنان دادی سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم. با این که با هم صمیمی نبودیم، ولی تو چنین مواقعی پشت هم رو خالی نمی کردیم. از یادآوری گذشته آهی می کشم. بعد از مدت ها دلم می خواد برم به مهمونی، البته نه به اون مهمونی مسخره ی مهسا! دلم می خواد به خونه ی مهربان برم. شاید فقط یه اتاق باشه، یا یه انباری، یا هر چیز دیگه ای، ولی برای من مهم نیست؛ مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی می کنم. با این که فقط چند روز باهاش آشنا شدم، ولی انگار سال هاست می شناسمش. با شنیدن سختی های مهربان می فهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم! آدمای زیادی تو دنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن. درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته، ولی باز هم مشکله. خدا رو شکر می کنم که هیچ وقت در به در خیابونا نبودم؛ چون خودم هم نمی دونم که می تونستم مثل مهربان مقاوم باشم یا نه! بعد از پیمودن مسیری بالاخره به ایستگاه می رسم. با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس می شم تا زودتر خودم رو به شرکت سروش برسونم. وقتی این مسیر رو توی این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم می کنه. حدود یه ساعت توی راه بودم. سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست. ساعت حدودای سه و نیمه، البته این ساعت من یه خرده عقب و جلو می زنه، دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم. خودم رو به سرعت به آسانسور می رسونم و دکمه رو می زنم. همون جور که نفس نفس می زنم دعا می کنم سروش این بار هم یه بازی دیگه برام در نیاره. بالاخره آسانسور می رسه. در رو باز می کنم که سروش رو می بینم. با دیدن من پوزخند می زنه. دست هاش رو توی جیب شلوارش می کنه و از آسانسور خارج می شه و با جدیت می گه:
ـ خیلی دیر اومدی! می ری بالا منتظر می مونی تا برگردم.
اخمام تو هم می ره. با اخم می گم:
ـ دیگه دارین شورش رو در میارین، هر چی من هیچی نمی گم! از صبح من رو علاف خودتون کرد ...
می پره وسط حرفم و با خونسردی می گه:
ـ خودت باید فکرت می رسید معرفی نامَت رو با خودت بیاری.
با حرص می گم:
ـ لابد همونی رو که پاره کرده بودین!
شونه هاشو بالا می ندازه و بی تفاوت می گه:
ـ می ری بالا تا برگردم.
وقتی می بینه جوابی نمی دم
خب خب این پارت تمومید پارت ۱۰ تو وبلاگ کیوت کمپ