آن سوی شب P2
...
مرینت *
اون اینجا بود.. روبروی من.. بعد این همه سال.. هههه قدش بلندتر شده بود... بزرگتر شده بود..اما..هنوزم همون چشمارو داشت...(پَ نَ پَ میخوای عوض شده باشه😐)
وقتی دیدمش.. دیگه هیچی مهم نبود.. مهم نبود که آلیا و جولیکا با تعجب منو نگاه میکردن.. اشک های خاموشم... دلتنگی چندسالم... مهم نبود.... تو اینجا بودی.. اینجا
آلیا_حالت خوبه؟
حرفای کسی به گوشم نمیرسید. دستامو تکونی دادم.. میخواستم چند قدمی برم جلو، میخواستم محکم بغلش کنم و زار زار گریه کنم.. اما نمیتونستم.. فقط میتونستم از دور نگاش کنم.... خخخخخخ هنوزم ازون لبخندهای تقلبیش میزنه؟
جولیکا_مرینت؟... مرینت.!
من سریع اشکامو پاک کردم و با خنده گفتم :ببخشید حواسم نبود چیزی گفتی؟
نگاهی دوباره انداختم.. وارد زمین شد. بقیه تیمش هم جمع شدن.
اگه فقط میتونستم شمشیر بازی کنم.. شاید یه بهونه ای برای صحبت باهات میتونستم پیدا کنم.. اما نه... نمیشد ورزش کردن من خوب نیس... نمیتونم دور تا دور زمین پا به پای تو بیام.. اینطوری احتمالا غش میکردم.
_خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی!
این جمله منو از تمام تفکرات بیهودم بیرون آورد. سه پسر روبروی ما بودند. آلیا دست به کمر شد:به تو هیچ ربطی نداره برای تشویق ادرین اومدیم اگه خیلی ناراحتی میتونی بری یه جا دیگه!
چرا هی اسمشو میگفت؟.. نه.. سوال اینه که.. من چرا اینطوری شدم؟
همینطور که آلیا و نینو بحث میکردن دستمو به حصارا گرفتم و به زمین زل زدم.
جولیکا آروم گفت:قصد فوضولی ندارم. نمیخوام ناراحتت کنم ولی.. میشه یه سوال بپرسم؟
من با خنده تلخی گفتم:میخوای بپرسی ادرین رو میشناسم یانه درست حدس زدم؟
جولیکا با تعجب سرشو تکون داد.
من_خوب.. آره میشناسمش.. در واقع ما از بچگی همبازی هم بودیم
جولیکا_پس چرا وقتی دیدیش....
من_خوب.. اون.. ی سری مشکلات داشت.. و مجبور شد ازشون دور بمونه... از دوستاش.. شمشیر.. حتی خودش
چندسال پیش به فرانسه برگشت و حالا بعد 5سال میبینمش... یجورایی ترسناکه
جولیکا_اگه اینطوریه پس چرا نمیری پیشش مطمئنا اونم خوشحال میشه..
خودمم دلم میخاست اما.. نمیتونستم
_م... مرینت.؟؟خودتی؟؟
سریع سرم برگشت سمت صدا.. اون ادرین بود.. ههه صداش خیلی عوض شده.
نفسم بند اومده بود.. به من من افتادم
من_س. سلام...
ادرین_تو.. کی اومدی اینجا؟؟؟؟؟
من_خوب یه چند ماهی میشه.. راستی.. بهتری؟
ادرین_بهتر... آها آره.. بهترم
من_خیلی خوبه❤️
آدرین لبخندارومی زد_خوشحالم که اینجایی
لبخندی که زدی مثل لبخند های تقلبی بود.. تو واقعا از دیدن من خوشحال شدی؟؟
یا اینم مثل هزار دروغه خوبم گفتناته؟
میگی بهتری.. یعنی مثل سابق شدی؟
یکی از هم تیمی هاش صداش کرد_اگرست مسابقه داره شروع میشه
ادرین_الان میام... خوب من دیگ برم
من_باشه.. بعدا میبینمت
نمیخواستم بره.. کلی سوال داشتم.. اینکه واقعا بهتره.. اصن از کی شمشیر زنی رو ادامه میده؟
توی این مدت اصلا به من فکر میکرده؟
کاش که میکرد.
دلم میخواست این داستان هم مثل رمانهای عاشقانه توی کتابا باشه... اما نه...داستان ما همش از غم میگفت.. حتی ورق ها هم بوی دلتنگی و حرفای ناگفته میداد... کتاب من و تو.. سرتاسر غم بود و سیاهی 💔
جیمز*
رفتم توی رختکن و مشغول لباس عوض کردن شدم. هربار به ایمیل دیشب فکر میکردم تنم ب لرزه میوفتاد
ارن اومد داخل و همینجور غر غر میکرد
اونقدر محو افکارم بودم که حتی یک کلامش رو هم نمیفهمیدم.
ارن_جیم اصلا گوشت بامنه؟؟؟؟
من_چی.. کی.. من؟؟؟
ارن_پسر دوساعته دارم باهات حرف میزنم
من_فکردم با کس دیگه ای هستی
ارن چشماشو ریز کردو گفت_اخ جز منو تو کی اینجاس؟
نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکت نشستم.
ارن_امروز خیلی رو فرم نیستی مشکلی پیش اومده؟
من_نه ولی فک کنم کس دیگه ای یسری مشکلات داشته باشه
ارن_هااااااتوعم فهمیدی؟؟؟؟؟!
من برق از سرم پرید_توهم متوجه شدی؟؟؟؟
ارن_مییدونستیم فیلیپ یه چیزیش شده
من که یکم جا خوردم_فیلیپ؟
ارن_اره تازگیا همش سرش تو گوشیه!!!
من_نه نه من منظورم ادرین بود
ارن_مشکلی برای اون بچه پیش اومده؟
من_مطمئن نیستم.
همون لحظه ادرین وارد رختکن شد. (حلال زادس😂)
ادرین_سلام
من_سلام
ارن از کولش آویزون شد_چطوری بچه جون؟
ارن_اگه خفم نکنی بهتر میشم.. شما الان نباید سر تمرین باشین؟
من_چرا چرا میریم داشتیم درمورد رستوران حرف میزدیم😁
ادرین نگاه مشکوکانه ای به من کرد. پوزخندی زد و گفت_پس شما دوتا شکمو رو با معجون ادام تنها میزارم چون تقریبا نیم ساعته که توی رختکنین
کلاهشو برداشت و از رختکن خارج شد.
خیالم راحت شد.. اگه میفهمید خیلی بد میشد.
به محض اینکه رفت قضیه رو برای ارن تعریف کردم
ارن_خوب.. بنظرم بیخودی نگران نشو ما حتی نمیدونم اون نوشته ها چین شاید درمورد یه رمانی چیزی باشه
_کی ساعت 1نصف شب رمان میفرسته؟؟؟
ارن_نمیدونم ولی بنظرم زود قضاوت نکن.. الانم باید بریم چون حدس میزنم ادام با اون معجون چندش آورش پشت دره😒
از رختکن خارج شدیم. تمرینهای باشگاه شروع شد.
توی این مدت خیلی زیر نظر داشتمش. مثل همیشه بود
این چهره همیشگی کمی آرومم کرد.. اما هنوزم حس خوبی نداشتم.. حس میکنم این ایمیل در واقع یک موضوع پیچیده تر از اون چیزیه که فکر میکنم....
وی افسردگی گرفتم احساس میکنم خیلی دیگه بی اهمیت شدم یا قلمم بده که حمایتا اینقدر کمه🚶♀️😥
البته خیلیی ممنونم از کسایی که حمایت میکنن قشنگ یه حس خوبی بهم میده مرسیی ازشون💝
تو این مدتم که پستی نمیذاشتم یه سریا نگرانم شده بودن و تو گفتمانم حالمو میپرسیدن خیلی خوشحالم کرد مرسی ازتون🫂💝