ترنم✯❇ p⁷
❆بالاخره پارت جدید..
کارما هستم بفرمایید ادامه ☟☃
با ناراحتی از شرکت خارج می شم. نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم، پنج و نیمه. هنوز فرصت قدم زدن دارم. آروم آروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت می کنم؛ تنها محلیه که بهم آرامش می ده. سه ساله اون پارک و اون نیمکت تنها همدم های من هستن. یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار می کردم که یه روز موقع برگشت چشمم به پارک نزدیک شرکت میفته؛ از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم، اون موقع ها هنوز هم برای اثبات بی گناهیم تلاش می کردم. در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روم می بارید. اون روز اصلا حوصله ی خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه، اما وقتی جلوی پارک بچه ها رو می دیدم که به زور دست مامانا رو می کشن و با خودشون به داخل پارک می برن لبخندی روی لبم می شینه و ناخودآگاه احساسی من رو به داخل پارک هدایت می کنه. اون لحظه به سمت همون نیمکتی می رم که بیشتر اوقات اون جا می شینم. نمی دونم اون روز چقدر اون جا نشستم؛ فقط اینو یادمه وقتی که داشتم بر می گشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم؛ انگار با دنیای بچه ها من هم غم خودم رو فراموش کرده بودم. اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود، اون پارک هم یه پارک معمولی، اون نیمکت هم یه نیمکت معمولی، اون بچه ها هم بچه های معمولی بودن، ولی اون شادی ها و خنده های از ته دل بچه ها برای من معمولی نبود. اون خنده ها برای من حکم معجزه ای رو داشت که به من زندگی داد. شاید قبلا زیاد در مورد دنیای پاک بچه ها می شنیدم، اما هیچ وقت درکش نمی کردم. اما توی یه روز معمولی توی یه پارک معمولی روی یه نیمکت معمولی من تونستم دنیای پاک بچه ها رو درک کنم و تو قلبم اون رو به تصویر بکشم. وقتی بی خیال و آسوده از زندگی لذت می برن، می خندن، گریه می کنند و زود فراموش می کنند من لذت می برم. شاید مدت اون خوشحالی کوتاه باشه و با رسیدن به خونه دوباره غم تو قلبم رخنه کنه، اما برای منی که تو غصه های زندگی غرق شدم حتی لبخندی به کوتاهی یک ثانیه هم ارزشمنده. به پارک می رسم، لبخندی رو لبام می شینه و به داخل پارک می رم. نیمکت مورد علاقم خالیه، از این فکرهای بچه گانم خندم می گیره. هر چند ترجیح می دم بچه گانه فکر کنم و بخندم تا بزرگانه فکر کنم و گریه کنم. وقتی همه ی دنیای آدم رو ازش می گیرن اون آدم هم مجبور می شه برای دل خوشیش به چیزایی مثل یه نیمکت و یه پارک دل ببنده. یادمه از اون روز به بعد هر وقت که فرصت می کردم به این پارک می اومدم و رو نیمکت مورد علاقم می نشستم و به بازیگوشی بچه ها نگاه می کردم. با خنده ی اونا می خندیدم با گریه ی اونا دلم می گرفت و اشکام در می اومد. باورم نمی شه حدود یک ماه باید از این پارک دور باشم. شاید تو این شهر پارک ها و نیمکت های زیادی باشه، ولی هیچ کدوم برام این پارک و این نیمکت نمی شن؛ چون تو این پارک و روی این نیمکت بود که فهمیدم بی تفاوت بودن بهتر از التماس کردنه. من از این بچه ها خیلی چیزا یاد گرفتم، وقتی می دیدم بچه ای روی زمین میفته و گریه می کنه و بعد با یه شکلات به راحتی همه چیز رو فراموش می کنه به این نتیجه می رسیدم که اون بچه از ما بزرگترا خیلی بهتر عمل می کنه؛ وقتی می دیدم یه بچه با دوستش قهر می کنه و با یه بغل و بوس زود دوستش رو می بخشه تو چشمام اشک جمع می شد؛ وقتی می دیدم یه بچه از حق خودش می گذره و نوبت خودش رو به دوستش می ده تا تاب بازی کنه غرق لذت می شدم. ای کاش آدم بزرگا انقدر ساده از کنار رفتارای بچه هاشون نگذرن. بعضی موقع می شه درسای بزرگی رو از بچه ها گرفت. دلبستگی من به این پارک و به این نیمکت نیست، به خاطره هایی هست که در این مدت در این جا شکل گرفته. با صدای داد و فریاد بچه ای از فکر بیرون میام. با تعجب به اطراف نگاه می کنم. یه بچه می خواد دستش رو از دست مردی بیرون بکشه، اما مرد به زور داره اون رو با خودش می بره. لبخندی رو لبم می شینه و با خودم می گم لابد می خواد بیشتر بازی کنه، ولی باباش وقت نداره. با شنیدن بقیه حرفای بچه اخمام تو هم می ره. پسربچه مدام مادرش رو صدا می کنه. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ نکنه، نکنه دزد باشه!
به سرعت از جام بلند می شم و به طرف مرد می دوم.
مرد که متوجه ی من می شه بچه رو تو بغلش می گیره و می خواد فرار کنه اما من با داد می گم:
ـ بگیرینش، اون مرد دزده، بگیرینش.
چند نفر که اطراف ایستاده بودن تازه متوجه ماجرا می شن و اونا هم شروع به تعقیب مرد می کنند، مرد که می بینه داره گیر میفته بچه رو ول می کنه و با سرعت از پارک خارج می شه. مردم هنوز دارن تعقیبش می کنند، خود من هم پشت سرش می دوم. به اون طرف خیابون می دوه و به سرعت خودش رو داخل ماشینی پرت می کنه. من هم به طرف ماشین می دوم، تقریبا به در کناری راننده ماشین رسیدم که راننده با مهارت ماشین رو به حرکت در میاره و به سرعت از کنارم رد می شه. در آخرین لحظه نگاهم به نگاه راننده گره می خوره. شیشه های ماشین دودی بود. فقط یه خورده شیشه اش پایین بود که تونستم چشم ها و موهای لخت راننده رو ببینم. چشماش عجیب برام آشنا بودن، موهای لختش، چشمای مشکیش، ابروهای پیوسته اش، اون اخمای همیشگیش. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ مسعود.
با صدای بقیه به خودم میام. مردی که نفس نفس می زنه می گه:
ـ خانم حالتون خوبه؟
سری تکون می دم و می گم:
ـ خوبم، ممنون.
زنی با گریه به این طرف خیابون میاد. دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد می شه و خودش رو به می رسونه و می گه:
ـ خانم تا عمر دارم مدیونتونم.
با لبخند می گم:
ـ این حرفا چیه؟ هر کسی جای من بود همین کار رو می کرد. فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتون باشین.
پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده. همه ی لباساش خاکی شده. با لبخند نگاهش می کنم و بهش می گم:
ـ تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی.
با همون چشمای اشکی لبخندی می زنه. موهاشو نوازش می کنم و می گم:
ـ دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش، باشه گلم!
با ترس سری تکون می ده. با مهربونی نگاش می کنم. طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره. زن همون جور که گریه می کنه می گه:
ـ رفته بودم براش بستنی بگیرم، هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد.
ـ هر چی بود بخیر گذشت، از این به بعد بیشتر احتیاط کنید.
صدای پیرمرد غریبه ای رو می شنوم که خطاب به من می گه:
ـ دخترم، شماره پلاک ماشین رو برنداشتی.
ـ نه پدرجان، اون لحظه اون قدر هول بودم که حواسم به این چیزا نبود. صدای پیرزنی بلند می شه که می گه:
ـ خدا ازشون نگذره.
هر کسی یه چیزی می گه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش می کنند. فقط می تونم بگم شانس آورد که من متوجه شدم، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارن. کم کم جمعیت متفرق می شن. مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر می کنه و دست بچه شو محکم می گیره و مخالف مسیری که من می خواستم برم حرکت کرد. نگاهی به پارک می ندازم و تصمیم می گیرم به خونه برم. هر چند خیلی اعصابم بهم ریخت، اما خوشحالم که امروز تو این پارک بودم و به اون پسربچه کمک کردم. به پیاده رو می رم. آروم آروم برای خودم قدم می زنم. بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس می رسم. چند دقیقه ای صبر می کنم تا اتوبوس برسه. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمی شم، با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روی یکی از صندلی های خالی پرت می کنم. خیلی خسته شدم. از شیشه به بیرون نگاه می کنم. به آدمای پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیای خاکی شدن. نمی دونم چقدر گذشته؛ به اتفاقات امروز فکر می کنم. به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارک، به اون پسربچه. توقف اتوبوس اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نمی ده. از اتوبوس پیاده می شم و به ایستگاه بعدی می رم. چشمم به یه زانتیای مشکی می خوره. اخمام تو هم می ره. حس می کنم این ماشین برام آشناست. بی توجه به ماشین، سوار اتوبوس بعدی می شم. با خودم فکر می کنم حتما خیالاتی شدم. بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس های واحد به جلوی در خونه می رسم. نگاهی به پشت سرم می ندازم. خبری از اون زانتیای مشکوک نیست. لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم، وگرنه اون قدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه. سری به نشونه تایید حرف های خودم تکون می دم و به داخل خونه می رم.
مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی می کنم و به در ورودی می رسم. از همین جا هم صدای خنده های بلند طاهر و طاها رو می شنوم. در ورودی رو باز می کنم و به سالن می رم. همه ی خونواده دور هم جمع شدن. خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن. صدای حرفاشون رو به راحتی می شنوم. با ورود من به سالن همه ساکت می شن و اخمای همه تو هم می ره، یه سلام زیر لبی می کنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمی شنوم. به سمت اتاقم حرکت می کنم. یه خورده که ازشون دور می شم صدای خالم رو می شنوم که خطاب به مادرم می گه:
ـ من که می گم زودتر شوهرش بدین بره، معلوم نیست دفعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه!
بغضی تو گلوم می شینه، قدم هامو تندتر می کنم. زن عموم با تمسخر می گه:
ـ مریم جون دلت خوشه ها، کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج می کنه!
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمی بینند. از تیررَس نگاهشون خارج شدم و دیده نمی شم. به در اتاقم رسیدم، دستمو پیش می برم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت می مونه. عمو با تحکم می گه:
ـ بس کنید.
لبخندی رو لبم میاد. دلم یه خورده قرص می شه. پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه. هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثل پتکی توی سرم فرود میان. عمو:
ـ هیچ حرفه دیگه ای ندارین؟! همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت!
لبخند روی لبام خشک می شه. آهی می کشم و در اتاقم رو باز می کنم. بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم. صدای عموم رو می شنوم که به پدرم می گه:
ـ تو هم بهتره انقدر بهش آزادی ندی، معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی می کنه. همین کارا رو کردی که ترانه رو به کشتن دادی. آزادی های بی خود می دی.
پدر:
ـ می گی چی کار کنم داداش؟! باعث مرگ دختر دسته گلم شد، آبرو و حیثیت برام نذاشت. تو می گی هنوز هم خرجش رو بکشم! بدبختی این جاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم.
عمو:
ـ از من گفتن بود، اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا!
پدر:
ـ دفعه ی بعد دیگه زندش نمی ذارم.
در اتاق رو می بندم و روی تختم می شینم. لبخند تلخی روی لبام می شینه. مثلا عمو می خواست بحث رو فیصله بده، ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت! اون قدر بلند حرف می زنند که صداشون رو می شنوم. مامان:
ـ مریم پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی مهسا کمکت کنم.
خاله:
ـ دستت درد نکنه، اگه می تونی صبح بیا، خیلی کار دارم.
زن عمو:
ـ مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدی!
خاله:
ـ خوب شد گفتی یادم رفته بود؛ موقع رفتن حتما بهت می دم.
مامان با بغض می گه:
ـ یاد مراسم نامزدی ترانه میفتم.
صدایی از کسی در نمیاد. بابا با ناراحتی می گه:
ـ مونا خودت رو ناراحت نکن؛ فردا نامزدی خواهر زادته.
عمو:
ـ زن داداش، خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن.
مامان با بغض می گه:
ـ تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانه.
بابا با داد می گه:
ـ مونا.
زن عمو با ناراحتی به حرف میاد و می گه:
ـ مونا جون چرا با خودت این کارو می کنی، خود من هم بچه دارم، می دونم اگه یه روز نباشن داغون می شم، اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن.
مامان:
ـ تنها دلخوشیم به اون دوتاست. ترانه ی بی گناه من که پرپر شد، اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده! همه امید من به همین دوتاست.
مهسا با خود شیرینی می گه:
ـ خاله پس من چی؟
صدای مامانم رو می شنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا می گه:
ـ تو رو مثل ترانم دوست دارم گلم.
دلم می گیره از این همه بی انصافی، بی عدالتی، اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمی دونم می تونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه! با صدای جیغ جیغوی مهسا از فکر بیرون میام که می گه:
ـ خاله فردا مراسم نامزدی منه، می دونم از ترنم دل خوشی ندارین، ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن می شه ترنم رو هم با خودتون بیارین.
لبخند تلخی روی لبام می شینه. یادمه مهسا همیشه بهم حسادت می کرد، وقتی هم که عشق من و سروش رو می دید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین می کرد، همیشه می گفت تو لیاقت سروش رو نداری، همیشه باهام سرجنگ داشت. اگه من موبایلی می خریدم اون می رفت مدل بالاتر اون گوشی رو می خرید، اگه لباسی برای مهمونی می خریدم اون می رفت گرونترین لباسا رو می خرید تا توی مهمونی ها بیشتر از من به چشم بیاد. بعد از اون بلایی که سرم اومد مهسا بیشتر از همه من رو تحقیر می کرد، اوایل جوابش رو می دادم، اما وقتی بابا جلوی مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکم زد و گفت بعد از اون همه کثافت کاری هنوز هم بلبل زبونی می کنی، کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون، کم کم ساکت شدم، کم کم بی تفاوت شدم، کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم، کم کم فراموش شدم، کم کم تو کارام غرق شدم؛ سخت بود اما غیر ممکن نبود. بعد از اون مهسا تو همه ی مهمونی ها با دوستاش منو مسخره می کرد و من سعی می کردم دووم بیارم. اوایل بغض می کردم یا حتی اشکام سرازیر می شد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد می شدم و به دستشویی پناه می بردم، ولی کم کم عادت کردم. به جرات می تونم بگم خیلی ها نمی دونستن ولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی می کرد کم کم از موضوع باخبر شدن. الان خانم ادعای مهربونی می کنه و می خواد من رو به مهمونی دعوت کنه. از همین حالا خوب می دونم چه نقشه ای برام کشیده!
با صدای داد بابام به خودم میام. اون قدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم. بابا:
ـ حرفشم نزنید.
عمو:
ـ منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه، اما حق با مهساست، درست نیست که نیاد. بالاخره باید حضور داشته باشه.
بابا هیچ وقت روی حرف عمو حرف نمی زنه. بابا:
ـ اما داداش ...
عمو:
ـ به خاطر خودت می گم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمی شه، فردا مردم در موردت بد می گن.
پوزخندی روی لبام می شینه. نمی دونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم. توی این موقعیت عموی من به فکر حرف مردمه. چقدر بدبختم که به جای این که خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند. آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود. حیف که مثل خیلی از روزا درکم نمی کنند. ترجیح می دم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن. گوشیم رو از کیفم درمیارم و با شماره ای که مهربان بهم داده تماس می گیرم، بعد از چند تا بوق یه زن جواب می ده. زن:
ـ بله؟
ـ سلام خانم.
زن:
ـ گیرم علیک!
اخمام تو هم می ره، این زن دیگه کیه؟
ـ ببخشید، با مهربان کار داشتم.
صدای پوزخندشو می شنوم، بعد هم می گه گوشی دستت باشه؟ صدای دادشو می شنوم که می گه:
ـ فرشته، فرشته، برو مهربان رو صدا کن. خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته!
دلم می گیره، بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو می شنوم که با خجالت با صاحب خونش سلام می کنه. زن:
ـ زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن.
مهربان:
ـ چشم زهرا خانم.
بعد از چند دقیقه صدای مهربان توی گوشی می پیچه. مهربان:
ـ بله؟
با مهربونی می گم:
ـ سلام، ترنم هستم.
مهربان با تعجب می گه:
ـ ترنم تویی، فکر نمی کردم به این زودیا زنگ بزنی؟
ـ گفتم که خبرت می کنم.
مهربان با استرس می گه:
ـ چی شد؟ کاری تونستی بکنی؟
منتظرش نمی ذارم و می گم:
ـ خیالت راحت باشه، همه چیز حله. فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی.
مهربان با ذوق می گه:
ـ واقعا، کارش چیه؟ باید آبدارچی بشم؟
دلم بیشتر می گیره. با لبخند تلخی می گم:
ـ نه، قراره منشی بشی.
با تعجب می گه:
ـ من که کاری بلد نیستم.
ـ من در مورد شرایطتت حرف زدم. قرار شده هوات رو داشته باشه، خیالت راحت، کار آسونیه.
با خنده می گه:
ـ باورم نمی شه.
لبخندی روی لبم می شینه. از این که خوشحالش کردم خوشحالم. یه خورده دیگه حرف می زنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان می دم و ازش خداحافظی می کنم. گوشی رو کنارم می ذارم. همین جور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم. بعد از جام بلند می شم و لباسام رو عوض می کنم. در اتاقم رو قفل می کنم و خودمو روی تخت پرت می کنم. صدای بلند خونوادم رو می شنوم اما توجهی بهشون نمی کنم. طاق باز دراز می کشم و به امروز فکر می کنم. به پارک، به اون دزد، به اون بچه، به اون ماشین؛ اخمام کم کم تو هم می ره. به اون چشمها، مگه می شه دو نفر انقدر شبیه هم باشن! همون چشم، همون ابرو، همون مو، ولی تا اون جایی که من یادمه مسعود مرده. خودم چند باری رو سر قبرش هم رفتم. هم تنها هم با سروش. پس اون شخص کی بود؟! زیر لب زمزمه می کنم:
ـ شاید داداشی داشته؟
چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده، واقعا برام جای سواله؟ با خودم می گم «از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه!؟ شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه، اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد. همون طور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم.»
یاد مسعود میفتم. هنوز حرفاش تو گوشمه؛ «ترنم تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی!» لبخند تلخی روی لبم می شینه. «ترنم تو رو خدا بهم کمک کن، فقط یه بار، من یه فرصت می خوام، فقط یه فرصت.» اشک توی چشمام جمع می شه. «ترنم چرا جلوی پام سنگ می ندازی، من عاشقم، دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم.» اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. یاد حرف ماندانا میفتم، «ترنم می دونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه ی مسعود!» حرفای بنفشه تو گوشم می پیچه، «هنوز خیلی جوون بود؛ واسه مردنش خیلی زود بود.» خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم. بعد از مرگ مسعود با این که اشتباهی نکرده بودم اما تا مدت ها حالم بد بود. اگه دلداری ها و محبت های سروش نبود داغون می شدم. دست خودم نبود، تا چشمامو می بستم یاد التماساش می افتادم. مسعود آدم خوبی بود، فقط انتخابش درست نبود. زیر لب زمزمه می کنم «مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود، اما نه عاشق تو، ای کاش می فهمیدی! ای کاش!» از روی تختم بلند می شم. بدجور اعصابم به هم ریخته. به سمت میزم می رم. یه آرام بخش از کشوی میزم بر می دارم و مثل همیشه بدون آب می خورم. دوباره به سمت تختم بر می گردم و روی تخت دراز می کشم. چشمامو می بندم؛ نمی دونم چقدر طول می کشه تا خوابم ببره، تنها چیزی که می دونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشم های آشنا فکر می کردم. مسعود «ترنم چرا نمی خوای قبول کنی؟! من عاشقم، اینو بفهم.» «تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچ کس فکر نمی کنی.» مسعود «ای کاش می فهمیدی که عشقم واقعیه.» «من نمی گم عشقت تظاهره، من می گم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاصه می شه. چرا می خوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری، چرا می خوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی؟!» مسعود دستاشو لای موهاش فرو می کنه و می گه «هیچ وقت درکم نمی کنی.» «این تویی که هیچ وقت درکم نمی کنی، چرا فکر می کنی حرفام دروغه!» مسعود «چون دروغه.» تصاویر هر لحظه محو و محوتر می شن. نزدیک دره ای ایستادم. ترس همه ی وجودم رو گرفته. صداهای مسعود مدام تکرار می شن «من نمی خوام دنیای کسی رو ازش بگیرم، من نمی خوام یه زندگی رو خراب کنم، من می خوام به یه نفر زندگی ببخشم، من می خوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم.» صداها مدام تکرار می شن. دستمو روی گوشم می ذارم، مدام داد می زنم، بس کن مسعود، بس کن.
جیغی می زنم و چشمامو باز می کنم. دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست. دستمو به سمت صورتم می برم، همه ی صورتم خیسه. از روی تخت بلند می شم به سمت آینه می رم؛ به تصویر دختر توی آینه نگاه می کنم، چقدر وضعم افتضاحه! آهی می کشم، قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی می کنند. صورتم هم با اشکام خیس شده. چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمی بینم؛ زیر چشمام گود رفته و بیش از حد لاغر شدم. آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد می شدم، یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو می گرفت تا یه پولی به دست بیاره. وقتی وزنمو گرفتم فقط چهل و شیش کیلو بودم. حتی دلم نمی خواد به تصویر توی آینه نگاه کنم. به سمت تخت می رم و روی اون می شینم. یاد کابوسی که دیدم میفتم. بعد از مدت ها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر می شن. دلم نمی خواد بهش فکر کنم. خودم هزار تا بدبختی دارم، یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چی کار می کنه! شاید داغون ترم کنه، داغون تر از همیشه. نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم، هنوز شش صبحه. وقتی آرامبخش می خورم راحت تر می خوابم؛ زیاد مصرف نمی کنم، اما بعضی شبا برام لازمه. هر چند می دونم کارم اشتباهه و نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم، اما بعضی وقتا که از دنیا زده می شم و می خوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که می خوام بکنم اشتباهه یا نه! هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمی کنند. تصمیم می گیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای ناهارم بردارم. کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سر کردم. همین الان هم یه خورده ضعف دارم. از روی تخت بلند می شم و به سمت در اتاق می رم. قفل رو باز می کنم و دستگیره رو آهسته به سمت پایین می کشم. دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه، چند باری این جوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم. از اتاقم خارج می شم و به سمت آشپزخونه حرکت می کنم. به داخل آشپزخونه می رم و یخچال رو باز می کنم. دو تا تخم مرغ بر می دارم و می ذارم تا آب پز بشه. دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم بر می دارم و سرخشون می کنم. با سوسیس ها برای خودم لقمه درست می کنم. چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم. تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده می شن. یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی می ذارم و از آشپزخونه خارج می شم. به سمت اتاقم می رم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه. همین که داخل می شم در اتاق رو آروم می بندم. روی تختم می شینم و شروع به خوردن صبحونه می کنم. یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون می خورم، معدم درد می گیره. از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمی کنه. یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست می کنم و همراه اون یکی لقمه داخل کیفم می ذارم. نگاهی به ساعت می ندازم، ساعت حدودای هفته. از اون جایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم و با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی می تونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم. هر چند ترجیح می دم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم. وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو می پوشم. کیفم رو بر می دارم و سینی صبحونه رو هم توی دستم می گیرم. از اتاق خارج می شم و با سرعت ظرفا رو می شورم و بعد هم از خونه بیرون میام. می دونم روز سختی رو در پیش دارم؛ ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم. هر چند من هر وقت چیزی رو می خوام خدا بهم لطف می کنه و برعکسش رو عملی می کنه. اون از سروش، اون از رفتار دیشب عمو، خدا بقیه ش رو بخیر بگذرونه!
منبع:بلاگفا
پارت ۸ تو وبلاگ cut camp