ترنم p⁴

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/06/07 17:16 · خواندن 22 دقیقه

برو ادامه...

ـ چه عجب، تو که از خودت مثل ماشین کار می کشی.
چند لحظه مکث می کنه و می گه:
ـ ترنم، فکر کنم امیر و امیر ارسلان اومدن.
ـ برو گلم، فقط داری میای خبرم کن، ساعت پروازت رو بهم بگو.
ماندانا:
ـ حتما گلم، فعلا خداحافظت باشه.
ـ خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع می کنم. ماندانا دختر شر و شیطونیه. من خیلی دوستش دارم، بعد از این که بنفشه باهام قطع رابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم. از همه چیز زندگیم خبر داره. هر وقت به ایران میاد با هم قرار می ذاریم و همدیگه رو می بینیم. یه بچه ی سه ساله هم داره. شوهرش هم خیلی آدم خوبیه. امیر هم همه چیز رو راجع به من می دونه. ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن، حتی امیر با سروش هم صحبت کرد، اما همه اون روزا دنبال یه مقصر می گشتن و کسی رو بهتر از من برای نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن. خیلی خوشحالم که حداقل ماندانا بر می گرده. هر وقت با ماندانا حرف می زنم احساس زنده بودن می کنم. دختر سرزنده و شادیه. من رو به زندگی بر می گردونه، هر چند فقط برای چند ساعت کوتاه، ولی همون هم غنیمته. ای کاش زودتر بیاد، شاید یه خرده از این تنهایی خلاص بشم. به سمت خونه می رم هر چند اون خونه برام مثل شکنجه گاه می مونه، اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست. همین جور که راه می رم به آینده ی نامعلومی که در انتظارمه فکر می کنم. هر جور که فکر می کنم تو زندگیم هیچ نور امیدی پیدا نمی کنم. همیشه آخرش به بن بست می خورم. دارم از کوچه پس کوچه های خلوت رد می شم که صدای فریاد یه زن رو می شنوم. یه مرد می خواد اون رو به زور به داخل خونه ای بکشونه و زن با فریاد کمک می خواد. با عصبانیت به سمت اون خونه حرکت می کنم و به مرد می گم:
ـ آقا دارین چی کار می کنید؟
نگاهی به لباسام می ندازه و با اخم می گه:
ـ از این جا گمشو.
بعد دوباره می خواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش می کوبم. مرد که انتظار این کار رو از من نداشت همون جور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم بر می گرده و می گه:
ـ تو چه غلطی کردی؟
ـ بهتره دستش رو ول کنی، وگرنه به پلیس خبر می دم.
دستش رو بالا می بره و با عصبانیت به صورتم سیلی می زنه. تعادلم رو از دست می دم و محکم به دیوار برخورد می کنم. درد بدی رو روی پیشونیم احساس می کنم. دستم رو به سمت پیشونیم می برم که می بینم زخم شده و داره ازش خون میاد. با پوزخند نگاهم می کنه و می گه:
ـ بهت گفتم گم شو، ولی گوش نکردی. بهتره حالا گورت رو گم کنی.
بعد دوباره مچ زن رو می گیره. زن تقلا می کنه و با التماس نگاهم می کنه. دلم برای زن می سوزه با جیغ و داد به طرف مرد می رم و این بار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش می زنم. مرد چند برابر منه، اما چون انتظار این کار رو از من نداشت غافلگیر می شه. برای این که جلوی من رو بگیره دست زن رو ول می کنه که با داد می گم:
ـ فرار کن، فرار کن.

زن با نگرانی بهم نگاه می کنه که باز می گم:
- تو رو خدا فرار کن!!
زن با همه ی نیروش از کوچه دور می شه. مرد می خواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو می گیرم. یه سیلی محکم دیگه مهمونم می کنه که طعم شوریِ خون رو تو دهنم احساس می کنم! می خوام خودم هم فرار کنم، ولی بدجور احساس گیجی می کنم. وقتی می بینه توانم کم تر شده، با یه حرکت مچ دو تا دستام رو می گیره و به سمت خونه می کشه. با اون سیلی که بهم زد، بدجور گیج شدم؛ اما با همه ی اینا می دونم باید همه ی نیرومو جمع کنم، تا بتونم از دستش خلاص شم. کوچش خلوتِ خلوته! باز مثل همیشه خودمو به دردسر انداختم! باز شروع می کنم به تقلا کردن، اما فایده ای نداره! با نیشخند می گه:
- اون یکی رو که فراری دادی، پس باید خودت جور اون رو بکشی!
با این حرفش بیشتر می ترسم، از ترس ضربان قلبم بالا می ره! با جیغ می گم:
- ولم کن لعنتی!
با پوزخند می گه:
- به همین زودی که نمی شه!
منو به سمت حیاط خونه می کشونه، می خواد در رو ببنده، موقع بستن در یه لحظه ازم غافل می شه که به شدت دستشو گاز می گیرم و از خونه خودمو به بیرون پرت می کنم و شروع می کنم به دویدن! صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم می ده رو می شنوم! می دونم پشت سرمه ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت می دوم؛ خودمم نمی دونم چه قدر دویدم! جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم. می ترسم هنوز هم پشت سرم باشه. اون قدر دویدم که دیگه نمی تونم راحت نفس بکشم. بدجور به نفس نفس زدن افتادم! صدای پای یه نفرو پشت سرم احساس می کنم. خودم رو به یکی از کوچه های خلوت می رسونم و با ترس به دیوار تکیه می دم. دستمو رو قلبم می ذارم و چند تا نفس عمیق می کشم. هر لحظه صدای قدما نزدیک تر می شه! کیفمو بالا می برم تا اگه خودش بود، حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم! سایه ی طرف تو کوچه می افته؛ می خوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که می بینم این طرف کسی نیست جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود! زن:
- نترس! منم.
نفسی از سر آسودگی می کشم و کیفمو میارم پایین و می گم:
- خوشحالم که حالت خوبه!
با مهربونی می گه:
- همش رو مدیون توئم! امروز بهم لطف بزرگی کردی!

لبخندی می زنم و می گم:
- این حرفا چیه؟! هر کسی جای من بود همین کارو می کرد!
بهم نگاهی می اندازه و می گه:
- بهت نمی خوره بچه بالا شهر باشی! لابد مثل من اومدی کلفتی ِاین بچه پولدارا رو بکنی!
دلم می گیره از این همه بدبختیش! لبخندی می زنم و می گم:
- نه، محل کارم این طرفاست!
با خنده می گه:
- پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار می کنی؟!
ترجیح می دم این جوری فکر کنه. دوست ندارم باهام معذب باشه. هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم! لبخندی می زنم و هیچی نمی گم. اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش می دونه، می گه:
- بیا بریم یه درمونگاه! پیشونیت بدجور زخم شده. نترس! دیگه اون قدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدم!
با مهربونی می گم:
- من حالم خوبه! لازم نیست خودت رو ناراحت کنی.
دستم و می گیره و می گه:
- این جوری که نمی شه!
منو به زور دنبال خودش می کشونه. آهی می کشم و با خودم فکر می کنم از خونه رفتن که بهتره! ترجیح می دم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنا! با آرامش می گم:
- راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بود؟
آهی می کشه و می گه:
- ماجرای من با بدبختی رقم خورده! مثل همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا و تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنشو دور دیده!
با تاسف سری تکون می دم که می گه:
- اسمت چیه؟
لبخند می زنم و می گم:
- ترنم.
زن:
- برعکس ریخت و قیافت اسم باکلاسی داری! تازه مثل این بالا شهریا حرف می زنی. درس خوندی؟
سری تکون می دم و می گم:
- آره.
زن:
- پس بگو! من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم، بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد! قدر زندگیت رو بدون دختر!
دلم براش می سوزه. با مهربونی می پرسم:
- شوهرت آدم خوبیه؟
زن با پوزخند می گه:
- دلت خوشه ها؟! بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی من بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق داد!
با تعجب می گم:
- آخه چرا؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع می شه و می گه:
- بچه دار نمی شدیم! هر چند دست بزن داشت و خیلی اذیتم کرد، اما من به همون هم راضی بودم! بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست، رفتیم پیش یه دکتر. دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو می تونم بچه دار بشم! اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت می زد، آخرش هم کار خودش رو کرد و رفت یه زن دیگه گرفت! اون زن هم براش یه پسر آورد. با به دنیا اومدن پسره، هَووم جا پای خودشو سفت کرد و گفت نمی تونه با من زندگی کنه! اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمی خوام! مثل یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون!
با ناراحتی می گم:
- الان با پدرت زندگی می کنی؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
- اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم! به زور و زحمت یه انباری اجاره کردم و اون جا زندگی می کنم! برای خرج و مخارجمم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا این جور بلاها سرم میاد!
تو همین لحظه به درمونگاه می رسیم. به داخل می ریم و دکتر زخم پیشونیم رو پانسمان می کنه. همین جور که دکتر زخممو پانسمان می کنه، به زندگی این زن سختی کشیده فکر می کنم. شاید آقای رمضانی بتونه کمکی بهش کنه! حتما فردا در موردش با آقای رمضانی صحبت می کنم. وقتی پانسمان زخمم تموم می شه اجازه نمی دم اون زن حساب کنه، خودم حساب می کنم و با هم از درمونگاه خارج می شیم.
- راستی نگفتی اسمت چیه؟
زن:
- مهربانم.
با لبخند می گم:
- مثل اسمت بی نهایت مهربونی!
مهربان:
- شرمندم نکن دختر!
- راستش من یه نفرو می شناسم، ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنی!
مهربان با ناراحتی می گه:
- من که مثل تو درس درست و حسابی نخوندم!
- اینا زیاد مهم نیست. تو فقط یه شماره بهم بده؛ من خبرت می کنم!
شماره ای رو بهم می ده و می گه:
- این شماره صابخونمه. صبحای زود خونم.
سری تکون می دم و می گم:
- حتما خبرت می کنم، فقط مواظب خودت باش! هر جایی واسه کار کردن مناسب نیست!
آهی می کشه و می گه:
- بعضی مواقع از روی ناچاری مجبورم برم!
با ناراحتی می خوام بگم شرافت آدما خیلی مهم تر از پوله، که به خودم میام و تو دلم می گم: «خفه شو ترنم! تو باز یه اتاق داری؛ این زن باید اجاره ی همون انباری رو از کار کردن در بیاره!» برای چندمین بار با خودم فکر می کنم از من بدبخت تر هم هست! با نگرانی می گم:
- پس خیلی مواظب خودت باش!
مهربان:
- باشه دخترجون! برو خدا به همرات.
دستی براش تکون می دم و به سمت خونه حرکت می کنم.

تو راه به زندگی خودم، به زندگی مهربان و به آینده ی نامعلوم خودمون فکر می کنم. چه شباهت عجیبی بین زندگی هامون هست! هر دو رونده شده، ولی به دلایل مختلف! کدوممون بدبخت تریم؟! من یا مهربان؟! منی که همه مثل جزامی ها می دونن و ازم دوری می کنن؛ یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه؟! زندگی با هر کس یه جور بازی می کنه. چه فرقی می کنه کی بدبخت تره؟ اون قدر فکر می کنم که خودم هم نمی فهمم کی به جلوی در خونه رسیدم. کلیدو از کیفم درمیارم و در رو باز می کنم. داخل حیاط می رم و در رو می بندم. با قدمای کوتاه مسیر حیاط تا ساختمون رو طی می کنم. دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه. اون اتاق برام حکم زندون رو داره! وقتی به ساختمون می رسم؛ در ورودی رو باز می کنم و به داخل می رم. خونه مثل همیشه سوت و کوره. این دیوارای غم زده رو دوست ندارم! نگاهی به خونه می اندازم، انگار کسی نیست. لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمول من رو از یاد بردن. زیر لب زمزمه می کنم:
- روز مزخرفی بود!
یاد سروش می افتم. بعد از چهار سال هنوز هم همون حرفا رو می زنه! مگه خونوادم بعد چهار سال باورم کردن که سروش باورم کنه؟! نه، نباید از هیچ کس انتظار داشته باشم. یاد شعری می افتم که مصداق حال و روز الان منه!
- «درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آن چه از رفتنت آمد به سرم را فردا 
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه، نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند!»
به این فکر می کنم که من باید رشته ی ادبیات می رفتم، هر چند می خواستم برم، اما نشد! اما نذاشتن! یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره. چه قدر غمام کوچیک بود! چه قدر اون روزا بچه بودم. چه قدر اون روزا راحت قهر می کردم. وقتی گفتم ادبیات، همه مخالفت کردن! همه می گفتن یا ریاضی یا تجربی. چه قدر اون روزا آرزو می کردم ای کاش این همه استعداد نداشتم! از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علایقم! مامان و بابا می گفتن تو استعدادشو داری؛ جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمی کنیم! چه روزایی بود وقتی خونوادم به علایقم توجهی نکردن و منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن، من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم! در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم. اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم. شب رو هم به خونه ی عمو پناه برده بودم! هیچ کس باورش نمی شد این کار رو کنم! اون موقع ها فکر می کردم خونوادم چه قدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن! اما الان می گم کاش پزشکی می خوندم، حداقل وضعم از الان بهتر بود! آهی می کشم و زیر لب می گم:
- بنفشه من زبان رو به خاطر تو انتخاب کردم تا باهم باشیم؛ اما تو ...
یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم. فقط از روی لجبازی می خواستم پزشکی نباشه! تصمیم گرفتم هر چی بنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم. بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم! اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشم و گفت: «برای خودم متاسفم که با آدم پست فطرتی مثل تو دوستم!» هر چند اون روز خیلی شکستم. اما یه قطره هم اشک نریختم. بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت، نمی دونم چرا این کارو باهام کرد. هم بازی بچگیام، همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم؛ جلوی سروش زد تو گوشم و گفت برات متاسفم! خیلی سخته جلوی همه بشکنی ولی باز بخوای بیشتر از اونی که شکستی، شکسته نشی! شاید هر کسِ دیگه ای جای من بود می رفت. ولی من نمی خواستم اون حرفایی که در مورد من می زنن به حقیقت تبدیل بشه! کجا می رفتم؟ اگه پامو از این خونه بیرون می ذاشتم، می شدم همونی که دیگران در موردم می گفتن! گرگای زیادی تو این خیابونا در کمین نشستن که از یه دختر تنها سوء استفاده کنن و چه قدر احمقن دخترایی که با کوچیک ترین مخالفت خونواده هاشون، خروج از خونه رو راه آزادی برای آیندشون می بینن! من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم. هر چند اون ترنم مرد؛ اون ترنم شکست؛ اون ترنم خاکستر شد! ولی امروز پیش خودم و خدای خودم شرمنده نیستم. مهم نیست بقیه چی می گن. مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه می گن! بعضی موقعا بدجور به گذشته ها فکر می کنم. من با کسی دشمنی نداشتم که بخواد با من این کارو کنه! هنوز هم نفهمیدم کار کی بود. ماندانا و بنفشه بهترین دوستای من بودن، ولی من با بنفشه صمیمی تر بودم. اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار می کرد و سرش شلوغ تر شده بود. من هم مجبور بودم بیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم؛ خیلی براش درد و دل می کردم. ماندانا تو لحظه لحظه ی سختی هام کنارم بود. اگه ترانه زنده می موند، شاید خیلی چیزا درست می شد! اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد. چه روزهای سختی بود وقتی سیاوش با نفرت نگام کرد و گفت تو باعث مرگ عشقم شدی! وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود، گفت دیگه نمی خوام ببینمت! وقتی همه ی فامیل با نفرت نگام می کردن. دنیای من چه قدر زود نابود شد! با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام.

نگاهی به گوشیم می اندازم و با دیدن شماره آقای رمضانی تعجب می کنم. همون جور که به طرف مبل می رم، جواب می دم:
- بله؟
آقای رمضانی:
- سلام دخترم!
- سلام آقای رمضانی. امری داشتین؟
آقای رمضانی:
- دخترم راستش یه کاری باهات دارم. اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق می دم!
یه استرسی به جونم می افته، ولی سعی می کنم آروم باشم. با خونسردی تصنعی می گم:
- شما امر کنین!
آقای رمضانی:
- راستش چند دقیقه پیش از شرکت مهرآسا، همون جایی که تو رو فرستاده بودم، باهام تماس گرفتن.
یه کم مکث می کنه که می گم:
- خب؟
آقای رمضانی:
- گفتن فعلا یه ماه آزمایشی، بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین، اگه راضی بودیم استخدامش می کنیم، وگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب می کنیم!
پوزخندی رو لبم می شینه؛ می دونم سروش نقشه ای داره! بدون کوچک ترین وقفه می گم:
- آقای رمضانی من ترجیح می دم تو شرکت شما کار کنم، لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین!
آقای رمضانی مکثی می کنه. حس می کنم می خواد چیزی بگه اما منصرف می شه و می گه:
- باشه دخترم! من خانوم سرویان رو می فرستم.
زیر لب زمزمه می کنم:
- هر جور مایلید!
آقای رمضانی:
- خب دخترم برو استراحت کن. فکرت هم مشغول این چیزا نکن! از فردا بیا دوباره مشغول به کار شو.
لبخندی رو لبام می شینه. به آرومی با آقای رمضانی خداحافظی می کنم و روی مبل دو نفره، با همون لباس بیرون لم می دم. نمی دونم منظور آقای رمضانی نفس بود یا نازنین. هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفس باشه، برای اشکان خیلی بد می شه! هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه. سری تکون می دم تا از این فکرا بیرون بیام. هر کی می خواد باشه! به من چه ربطی داره؟! در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رمضای هم حس می کنم کار درستی کردم. خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن! سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون. همه و همه از من متنفرن. صد در صد سروش نقشه ای داره وگرنه این قدر راحت قبولم نمی کرد! مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد. سروشی که سایه من رو با تیر می زنه، می خواد یه ماه براش کار کنم. همه ی اینا به کنار، اون یه ماهی که حقوق نمی گیرم که نبایدآب و علف بخورم! بالاخره من هم خرج دارم. از همین حالا هم می دونم واسه آخر این ماه پول کم میارم، بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم؛ باید از گشنگی تلف شم! ترجیح می دم به جای این که برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم، حقوق کمتری بگیرم و با آرامش زندگی کنم! حالا فقط تو خونه حرف می شنوم، ولی اون جوری تو محل کار هم آسایش از من سلب می شه! از روی مبل بلند می شم و به اتاقم می رم. لباسم رو عوض می کنم و از اتاق خارج می شم. تصمیم می گیرم ماکارونی درست کنم. موادش رو آماده می کنم و بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روی میز می ذارم. یه کم واسه خودم می کشم و شروع به خوردن می کنم. همین جور که دارم غذا می خورم به سروش فکر می کنم. دست خودم نیست؛ بهترین اتفاق زندگیم سروش بود! برادر نامزد خواهرم، برادر سیاوش! یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم! با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. سریع اشکمو پاک می کنم و با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت می دم. امروز بدجور بی قرارم! بی قرار سروش، بی قرار عشقی که ترکم کرد، بی قرار روزای عاشقونه ی گذشته! خدایا، من از این همه خوشبختی هیچی نمی خوام! من فقط یه چیز ازت می خوام؛ قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن! یه روز که با سروش باشم. یه روز که عاشقش باشم! یه روز که عاشقم باشه؛ یه روز که تکیه گام باشه! من فقط یه روز از همه ی روزهات رو می خوام که توی اون روز، سروش مثل سابق باشه، بعد جونمو بگیر! بعد هر بلایی خواستی سرم بیار! بعدش هر چی تو بگی؛ هر چی تو بخوای! فقط همون یه روز! مگه همه نمی گن بزرگی؟! مگه همه نمی گن به هیچ کس بد نمی کنی؟! اون یه روز رو بهم هدیه کن! حتی اگه به ضررم باشه، حتی اگه به نفعم نباشه؛ حتی اگه آغازی باشه برای نابودی دوبارم! خدایا، این عشق رو از من نگیر! تو تمام این سالا یه روز هم از سروش متنفر نشدم. نمی تونم کنارش باشم و نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم! اون جوری بیشتر داغون می شم. یاد نامزدش می افتم. آه از نهادم بلند می شه! هنوز هم بعضی موقعا یادم می ره عشق من، الان مال من نیست! زیر لب زمزمه می کنم:
- خدایا، من رو ببخش که این قدر خودخواه شدم. سروشم رو خوشبخت کن! اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا. سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه مال من باشه؛ چه برسه به یه روز!!
آهی می کشم و از جام بلند می شم. از این همه تضاد که در احساسام وجود داره متعجبم! اون همه زحمت کشیدم، آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم. می رم تا ظرفم رو بشورم که صدای باز شدن در وروردی رو می شنوم و بعد هم صدای خنده های مژگان و طاها. مژگان دوست دختر طاهاست. فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده! اگه مامان و بابا بفهمن شر به پا می شه! مژگان دختر زیاد جالبی نیست، زیادی جلفه! قبل از دوستی با طاها با چند نفر دیگه هم بوده. اما عشق چشمای داداش بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره رو خونه میاره! با صدای جیغ مژگان به خودم میام. جلوی آشپزخونه واستاده و می گه:
- طاها این دختره که خونه ست!
طاها با اخم میاد جلو و می گه:
- این وقت روز این جا چه غلطی می کنی؟
نگاهی به روی گاز می اندازه و می گه:
- خوب هم به خودت می رسی! 
با خونسردی می گم:
- طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی می شن چرا این دختره ...
هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا می ره و یه سیلی نثار صورتم می کنه! مژگان با پوزخند نگام می کنه. طاها با داد می گه:
- این دختر اسم داره! اسمشم مژگانه. هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی. اگه دلت واسه ی مامان و بابا می سوخت که اون بلاها رو سرشون نمی آوردی! پس بیخودی ادعای نگرانی نکن.
مژگان با عشوه به طرف طاها میاد و می گه:
- عزیزم بیخودی اعصابتو خورد نکن! بیا بریم اتاقت که باهات کار دارم!
طاها داد می زنه:
- اون غذاهای آشغالت رو هم بریز تو سطل آشغال!
بعد هم دست مژگان رو می گیره و از جلوم رد می شه. واقعا تو کار خدا موندم، یکی مثل مژگان اون همه به خطا می ره، تازه داداشم رو به خاطر جیبش می خواد؛ اما این همه نازش خریدار داره! منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف می شنوم و سرزنش می شم!

به سرعت ظرفا رو می شورم و به اتاقم پناه می برم. سرم درد می کنه. یه مسکن از داخل کیفم درمیارم و بدون آب می خورم. رو تخت دراز می کشم، ترجیح می دم بخوابم.
با صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار می شم. نمی دونم چی شده! بابا با داد می گه:
- این دختره ی کثافت رو آوردی خونه؟ تو خجالت نمی کشی؟
طاها با لحن آرومی می گه:
- بابا ...
بابا:
- بابا و مرگ! اون از اون ترانه که اون طور مرد، اون از اون دختره ی هرزه! اینم از تو!
می خواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم می شینه و نظرم عوض می شه! در رو آهسته قفل می کنم تا کسی مزاحمم نشه! رو تخت می شینم و زانوهامو بغل می کنم. صداهاشون رو می شنوم.
بابا:
- پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو می گیری میاری این جا؟!
طاها:
- بابا بذارین توضی ...
بابا با داد به دختره می گه:
- عوضی یه چیزی تنت کن و گورتو گم کن!
صدای مژگان رو نمی شنوم. بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در و سیلی ای که فکر می کنم از جانب بابا به طاها می رسه! دلم می گیره. با این که امروز از طاها سیلی خوردم، دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره! طاها فقط عاشقه، اما عاشقه بدکسی! کسی که اون رو فقط برای جیبش می خواد. کسی که با رابطه ی جنسی سعی می کنه طاها رو به خودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه ساده ست که همه چیزو برای چنین دختری زیر پا می ذاره! من مطمئنم که یه روز مژگان ترکش می کنه! با صدای طاها به خودم میام. طاها با داد می گه:
- من عاشقشم! می خوامش. اون همه چیز منه! چرا نمی فهمین؟
بابا با عصبانیت می گه:
- اون کسی که نمی فهمه تویی احمق! اون دختره تو رو نمی خواد؛ پول باباتو می خواد!
طاها:
- شما همه چیزو توی پولتون می بینید!
بابا:
-هنوز خیلی بچه ای! فقط هیکل بزرگ کردی.
طاها:
- حتما اون دختره ی بی همه چیز راپورت منو بهتون داده!
بابا با داد می گه:
- کی رو می گی؟
طاها:
- ترنم!
بابا با عصبانیت می گه:
- هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار! مگه اون هم می دونه؟
از همین جا هم صدای پوزخندش رو می شنوم:
- به جای گیرای بی جا به من، بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره! معلوم نیست این وقت روز خونه چی کار می کنه!
 

 

منبع:بلاگفا