داستان ترسناک
سلام بچه ها
روزی روزگاری تو یه روستای کوچیک مادر و دختری زندگی میکردند که مادرک برای چرخاندن زندگی خودش مجبور به کار در یک زمین کشاورزی بوده
در یکی از روز ها هنگامی که مادر و همکارش درحال برگشت به خونه بودند همکار به مادر میگوید
فردا خیلی کار داریم پس من ساعت ۵ صبح به دنبال تو میایم تا بریم زمین کشاورزی
مادر این دختر هم قبول میکنه و فردا راس ساعت ۵ آماده پشت در می ایستد تا همکارش به دنبال او بیاید
دقایقی سپری شد و درخانه ب صدا دراومد
مادرک در را که باز میکند همکارش را جلوی در میبیند
آن روز برف سنگینی باریده بود این دو شروع به حرکت میکنند
دقایقی میگذرد که مادرک احساس میکند رد پای همکارش بزرگتر و بزگتر میشود
ترسی تمام وجود مادر بچه را به خود فرا میگیرد و او نیز ناگهان می ایستد
همان لحظه همکار هم ایستاده و پشت سرش را نگاه میکند
مادرک با سرعت زیاد به خانه برمیگیردد که متوجه میشود که همکارش جلوی در خانه منتظرش است
وقتی به او میرسد تمام داستان را برایش تعریف میکند و دوستش میگوید:
کسی که تورا همراه خودش میبرد جن بوده
خب گایز خیلی بد نوشتم میدونم ولی خب دیگه ببخشید
شرط برای تکپارتی بعدی ۱۰ لایک و کام