ترنم p³

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/06/06 21:58 · خواندن 12 دقیقه

 

بفرمایید ادامه

چه قدر غمگین و تنهام. این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمی خوام. خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری، هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی، با این که اطرافت پر از آشناست ولی با همه غریبه باشی، با این که عشقت در دو قدمیته، اما مال تو نباشه، خیلی سخته، خیلی. چشمم به یه پارک میفته. لبخندی روی لبام می شینه. هر چند همون پارک نیست، ولی خوب می شه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد. با خوشحالی به اون طرف خیابون می رم. وارد پارک می شم، روی یکی از نیمکت ها می شینم. ساندویچ نون و پنیری که واسه ی نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارم و شروع به خوردن ساندویچ می کنم. ساندویچم تموم شد، ولی باز احساس گرسنگی می کنم، ولی باید با این گشنگی بسازم. یه شکلات از جیبم در میارم و تو دهنم می ذارم. یه دختر کنارم می شینه.
ـ فراری هستی؟
از لحنش خوشم نیومد. جوابش رو نمی دم همون جور به بازی بچه ها نگاه می کنم. یه پوزخند می زنه و می گه:
ـ اگه جای خواب می خوای دارم.
یه لبخند غمگین روی لبام می شینه. با خودم فکر می کنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه. حالا که فکر می کنم می بینم شاید وضعم از خیلی ها بهتر باشه. با دیدن لبخندم فکر می کنه موافقت کردم، با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه می ده:
ـ شهرستانی هستی، نه؟ 
وقتی از جانب من جوابی نمی شنوه می گه:
ـ نکنه لالی؟ لباسات که نشون می ده زیادی املی، ولی مهم نیست خودم درستت می کنم.
بازوم رو می گیره و بلندم می کنه و می گه:
ـ همین جا بمون الان میام.
اینم از شانس گند من، نمی تونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم. کیفم رو بر می دارم و کم کم از نیمکت دور می شم. هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو می شنوم. دختر:
ـ کجا می ری دختر، صبر کن. 
خودش رو به من می رسونه و بازوم رو می گیره و می گه:
ـ کجا می ری؟
بازوم رو از دستش می کشم بیرون و می گم:
ـ اونش به جنابعالی ربطی نداره.
صدای یه پسره رو می شنوم که می گه:
ـ الناز چی شده؟ بچه ها می گن کارم داشتی؟
دختره با ابروهاش یه اشاره به من می کنه. یه لبخند رو لب های پسره می شینه و به طرفمون میاد. با اخم بهشون نگاه می کنم. پسر از الناز می پرسه:
ـ فراریه؟
الناز می گه:
ـ فکر کنم.
با عصبانیت نگاهشون می کنم. حوصله ی دردسر جدید ندارم. از اول که این دختر کنارم نشست باید از روی نیمکت بلند می شدم. این ندونم کاری هام آخر کار دستم می ده. بی توجه به حرفای الناز و اون پسره راهم رو کج می کنم و به سمت خیابون حرکت می کنم. یه پوزخند روی لبام می شینه. معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم من رو شبیه دختر فراری ها می بینن. همون جور که دارم می رم یهو بازوم کشیده می شه. با تعجب به عقب بر می گردم و می بینم همون پسره ی تو پارکه. اخمام می ره تو هم، بازوم تو دستش گرفته و می گه:
ـ کجا خانمی؟ تشریف داشتی.
بعد سعی می کنه من رو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره. قلبم با شدت می زنه، مثل این که موضوع واقعا جدیه. بازوم رو با همه قدرت از دستش بیرون می کشم و می گم:
ـ مزاحم نشو.
پسره نیشخندی می زنه و می گه:
ـ عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار می کردی باید به این جاهاش هم فکر می کردی. نترس، جای بدی نمی برمت. جایی که می خوام ببرمت هم پول در میاری، هم جای خواب داری.
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟
پسر:
ـ خوشم میاد که سر سختی، رام کردن این جور دخترا لذت بخش تره.
می خوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازوم رو می گیره. نگاهی به خیابون می ندازم، خلوته خلوته. گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد می شه، ولی متوجه مزاحمت این پسره نمی شه، شایدم هم متوجه می شه ولی براش مهم نیست. پسره با یه لحن خشن می گه:
ـ خوشم نمیاد حرفم رو تکرار کنم، بهتره مثل بچه ی آدم به حرفام گوش بدی، وگرنه بد می بینی.
و بعد چاقوش رو در میاره و می ذاره رو شکمم. جلوم ایستاده، اگه کسی با ماشین از جلومون رد بشه متوجه نمی شه که روم چاقو کشیده، ولی برام مهم نیست. شاید این جوری راحت شدم. ممکنه از این که من رو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم؛ چون نمی خوام پاکیم رو از دست بدم، ولی از مرگ ترسی ندارم. تازه این جوری از این زندگی نکبتی هم خلاص می شم. پوزخندی می زنم و می گم:
ـ ببین آقا پسر، من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم. بالا تر از سیاهی که رنگی نیست، نهایت نهایتش مرگه دیگه، خدا پدرت رو بیامرزه. این چاقو رو فرو کن و خلاصم کن. باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه ی خودت می خری. مطمئن باش کسی دیه ازت نمی خواد، شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن.
با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. انگار باور نمی کنه انقدر بدبختم، انگار باور نمی کنه آرزوم مرگه، انگار با همه ی منجلابی که توش دست و پا می زنه هنوز به آخر خط نرسیده. انگار هنوز هم یه امیدی واسه ی زندگی داره. دیوونگی من براش جای تعجب داره. می دونم یه بدبختیه مثل من، هر دو بدبخت و بی چاره ایم. اون یه جور، من هم یه جور دیگه.
ـ چته، همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟
یه قدم از من فاصله می گیره. چاقو رو می ذاره توی جیبش و زیر لب می گه:
ـ تو دیگه کی هستی؟
یه لبخند تلخ می زنم و هیچی نمی گم. خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غم هام سخن بگم. این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن، ولی من پر از نگفتن ها هستم. یه عالمه حرف که با گفتن درک نمی شه، بلکه با لمس کردن درک می شه. همون جور که ازش دور می شم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کنم و زیر لب می گم:
ـ ای کاش اون چاقو رو فرو می کردی.
مطمئنم هیچ کس از مرگم ناراحت نمی شد، همه یه نفس راحت می کشیدن. آروم تر از قبل ادامه می دم.
ـ «تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت
تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته از این زندگی، با غصه های بی شمار.»

 

باید برم اون طرف خیابون. بی حواس به سمت خیابون حرکت می کنم. از این همه تنهایی دلم گرفته، باید برم خونه. اگه قلبت آروم نباشه، هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمی ده. صدای بوق ماشینی رو می شنوم و سرم رو بر می گردونم و ماشینی رو می بینم که به سرعت به طرفم میاد. مغزم قفل می کنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس می کنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد می شه. سرم رو بر می گردونم و می بینم همون پسره ی توی پارکه. پسر با فریاد می گه:
ـ معلومه حواست کجاست؟! داشتی خودت رو به کشتن می دادی.
با لبخند تلخی می گم:
ـ چه فرقی به حال جنابعالی داره. خود تو که داشتی چند دقیقه پیش من رو تهدید به مرگ می کردی. 
با بهت نگاهم می کنه و می گه:
ـ تو عمرم چشم هایی به این غمگینی ندیدم. با همه ی مصیبت هایی که می کشم. با این که خیلی روزا آرزوی مرگ می کنم، ولی وقتی باهاش رو به رو می شم جا می زنم. اما امروز تو با چشم های غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی.
با لحن غمگینی می گم:
ـ شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری، ولی من ناامید ناامیدم. شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن، ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم.
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم می شه و می گه:
ـ مگه جرمت چیه؟
اشک چشمام رو پر می کنه و می گم:
ـ بزرگ ترین جرمه دنیا می دونی چیه؟
سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون می ده. من با یه لحن غمگین می گم:
ـ بی گناهی و من امروز محکوم به این جرمم.
تو نگاهش ناباوری موج می زنه.
ـ اگه به جرم بی گناهی، گناه کار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی بکنی لحظه به لحظه نابودتر می شی.
پسر:
ـ حرفاتو نمی فهمم.
ـ حق داری، اگه می فهمیدی جای تعجب داشت.
بعد زیر لب می گم:
ـ «چه خوش است، حال مرغی که قفس ندیده باشد
نکوتر آن که مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد.»
آهی می کشم و به پسره می گم:
ـ ممنون که نجاتم دادی.
بعد هم راهم رو می کشم و می رم همون جور که می رم با خودم می گم:
ـ هیچ کس تو این دنیا بد نیست، همه بد می شن. خودمون از خودمون بدترین ها رو می سازیم. کسی که ادعای خوب بودن نمی کرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین می دونند اگه امروز این جا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا می کردن. کی فکرش رو می کرد آدمی که من رو تهدید به مرگ می کرد خودش من رو از مرگ نجات بده.
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام. با دیدن اسم ماندانا لبخندی روی لبام می شینه.
ـ سلام گلم.
ماندانا:
ـ سلام بر دوست خل و چل خودم.
ـ تو رفتی اون ور آب باز هم آدم نشدی؟
ماندانا:
ـ نیست که تو آدم شدی، هنوز همون گورخری هستی که بودی.
ـ خجالت نکش، ادامه بده.
ماندانا:
ـ باشه، باشه حتما.
ـ باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن.
ماندانا یه آه تصنعی می کشه و می گه:
ـ هی، هی روزگار، دوست هم دوستای قدیم. زنگ که نمی زنی، حال و احوال که نمی پرسی، زنگ هم که می زنم و می خوام دو کلوم حرف حساب بزنم می گی چرت و پرت می گی.
ـ من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب.
ماندانا:
ـ اَه، خفه شو بببینم، خبرای مهم برات دارم.
ـ دیگه چی شده؟ این بار می خوای سر کی رو زیر آب کنی؟
ماندانا با جیغ می گه:
ـ ترنــم!
با خنده می گم:
ـ بگو ببینم می خوای چی بگی.
ماندانا:
ـ قراره برگردیم.
با شوق می گم:
ـ واسه همیشه.
بلند می خنده و می گه:
ـ آره گلم، واسه همیشه. از اول هم قرار نبود موندگار بشیم، فقط واسه ی درس امیر اومده بودیم.
ـ بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه ی تحصیل دادین. از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید.
ماندانا:
ـ آره، من این مدت ناراضی نبودم، ولی خوب دل تنگی بدجور اذیتم می کرد. امیر هم دلش به موندن رضا نبود.
ـ حالا کی بر می گردین؟
ماندانا:
ـ آخرای ماه دیگه.
آهی می کشم و می گم:
ـ باز خوبه داری میای! خیلی تنها بودم.
ماندانا با لحن گرفته ای می گه:
ـ همش تقصیر خودته، نباید کوتاه می اومدی؟
ـ خودت که دیدی همه کار کردم، ولی کسی باورم نکرد.
ماندانا:
ـ امیر همیشه می گه ای کاش ترنم هم راضی می شد و می اومد پیش خودمون.
ـ حرفا می زنیا؛ با کدوم پول، با کدوم پشتوانه؟!

ماندانا:
ـ من و امیر که بودیم.
ـ ماندانا، خودت هم خوب می دونی اگه می اومدم همین پیوند کوچیک هم برای همیشه از دست می رفت.
ماندانا:
ـ نیست که حالا همه چیز مثل قبله!
آهی می کشم و می گم:
ـ خودم هم نمی دونم. دیگه خودم هم نمی دونم چی درسته و چی غلط!
ماندانا:
ـ هر وقت که به اون روزا فکر می کنم دلم آتیش می گیره؛ چطور یه خانواده می تونند این جور بچه شون رو خرد کنند.
ـ بی خیال مانی، آبی که ریخته شده دیگه جمع نمی شه. از اون جغله ات بگو!
ماندانا:
ـ اونم خوبه، با باباش رفته خرید.
ـ الهی خاله قربونش بره. نزدیک یه ساله ندیدمش، ماندانا زودتر برگرد، خیلی دل تنگتون هستم.
ماندانا:
ـ حتما گلم، حتما، من هم دلم برات تنگ شده، ترنم؟
ـ هوم؟
ماندانا به آرومی می پرسه:
ـ همه چیز هنوز مثل گذشته هست؟
آهی می کشم و هیچی نمی گم. خودش همه چیز رو می فهمه و با ناراحتی می گه:
ـ متاسفم.
ـ چرا تو متاسفی ماندانا؟ تو که کاری نکردی!
ماندانا:
ـ همیشه با خودم می گم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چی کار می کنند؟
ـ باورت می شه تمام این چهار سال هر روز و هر شب از خودم همین سوال رو می پرسیدم.
ماندانا:
ـ ترنم، می تونی ببخشیشون، اگه یه روز شرمنده برگردن.
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ این آدما نمی خوان سر به تنم باشه. بی خیال ماندانا، من اگه شانس داشتم جام این جا نبود. من الان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکت ها کار کنم؛ اما خودت وضعم رو ببین.
ماندانا:
ـ همیشه دوست داشتم کمکت کنم، ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم.
ـ این حرف رو نزن ماندانا، تنها کسی که هیچ وقت تنهام نذاشت تو بودی، بهتره قطع کنی، هزینه ات زیاد می شه.
ماندانا:
ـ بی خیال بابا، حالا چی کار می کنی؟ 
ـ هیچی، دارم تو خیابون قدم می زنم.
ماندانا:
ـ مگه نباید تو شرکت باشی؟
ـ امروز رو در استراحت به سر می برم.
می خنده و می گه:

 

منبع:بلاگفا