تکپارتی قطار
های گایز
سلام بچه ها
نویسنده جدیدمو اسمم مریم البته بهم مری ومرمری هم میگن.
بنده نویسنده اون یکی وبلاگ مهسا هم هستم( منحرفان شریف)
خب حالا بریم سراغ تکپارتی
《 قطار 》
یک روز آفتابی دو دختر کوچک با هم به جنگل رفتند تا مقداری قارچ بچینند.
هنگام برگشتن مجبور بودند که از روی خط آهن عبور کنند.
قطاری از دور پیدا بود. دخترها فکر کردند قطار به این زودی ها نخواهد رسید اما همینکه از خاکریز کنار ریل بالا رفتند صدای سوت قطار بلند شد که اعلام خطر میکرد. دختر بزرگتر به سرعت برگشت و پایین دوید، اما دختر کوچیکتر دوان دوان از ریلها گذشت. دختر بزرگتر با فریاد به خواهرش گفت: "برنگرد!"
اما لکوموتیو به قدری نزدیک بود که زوزه ی آن با فریاد خواهر بزرگ آمیخت و دختر کوچیکتر چنین فکر کرد که خواهرش میگوید: "برگرد!"
بنابراین دوباره دوان دوان برگشت، پایش به خط آهن گرفت و همه قارچها میان ریل بر زمین ریخت. دختر بیچاره که نمیخواست دست خالی به خانه برگردد، شروع به جمع کردن قارچها کرد.
اما دیگر دیر شده بود، لکوموتیوران با تمام نیرو سوت می کشید.
خواهرش فریاد زد: "قارچها را ول کن!"
ولی دخترک تصور کرد که خواهرش میگوید قارچها را جمع کند.
برای نگه داشتن قطار خیلی دیر شده بود.
قطار به سرعت از روی دختر میگذشت و همچنان سوت میکشید.
خواهر بزرگتر فریاد میکشید و گریه میکرد.
تمام مسافرین تا سینه از پنجره سر کشیده بودند و بهت زده به انتهای قطار می نگریستند.
کارکنان با شتاب به آخرین کوپه دویدند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است.
پس از آنکه لکوموتیو رد شد دختر کوچک که مشغول جمع کردن قارچها بود سرش را بلند کرد، و به خواهرش گفت: چرا همینطور ایستاده ای! بیا کمک کن!
#لئو_تولستوی
تمام
دوست دارید بازم بزارم؟