ترنم p⁶

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/06/02 22:11 · خواندن 12 دقیقه

 بفرما ادامه

لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم
-واقعا من رو مدیون خودتون کردین
با مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیه
از جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسم
آقای رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده
- خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشم
آقای رمضانی: امان از دست شما جوون های امروزی
خنده ای میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقای رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشم

به سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد... هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم... دوست نداشتم باعث بیکاری کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبری نبود... اگر هم بود کاری واست انجام نمیداد... توی راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضا
مش رضا: سلام باباجون... حالت خوبه دخترم؟
با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟
مش رضا: منم خوبم... چایی میخوری باباجون؟
با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟
میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارم
ازش تشکر میکنمو به داخل اتاق میرم... وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو از سر میگیرم
بعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی از همکاراست
با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشه
دستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشن
بعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش... ضعف میکنی
ازش تشکر میکنم که اونم سری تکون میده و از اتاق خارج میشه... بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها رو برمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم... خیلی گرسنه بودم... همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هم میخورم... خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوری تا عصر دووم بیارم... حقا که بزرگی
آهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ی بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدم
برام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه... این همه به بنده های خدا لطف میکنیمو زودی از جانبشون فراموش میشیم
شیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کارای نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ی اینا حوصله ی خونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اون متن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرف بشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن... مابین ترجمه ها مش رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن... اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم بخوری... بغض تو گلوم میشینه... به سختی لبخندی میزنمو از جام بلند میشم... با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین... چطور میتونم این همه لطف تون رو جبران کنم
مش رضا: این حرفا چیه باباجون... بخور نوش جونت
بعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روی میز برمیداره و از اتاق خارج میشه... با رفتن مش رضا خودم رو روی صندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از بس بی رحمی دیدم این محبتا برام غریبه... چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم... آقای رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن... این مرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه... اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته... یاد گذشته ها میفتم اون وقتا که همه چیز خوب بود... اون وقتا که همه نگرانم میشدن... اون وقتا که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بی صبحونه نرو ضعف میکنی... اون وقتا که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد... اون وقتا که هی سروش اصرار میکرد و میگفت غذای دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون وقتا که برای یه سرماخوردگی ساده همه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ی اونا یه خواب بوده... یه رویای محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتوی مشکی ساده... یه شلوار لی رنگ و رفته... یه مقنعه ی مشکی و یه کفش اسپرت... کی فکرشو میکرد منی که قبلنا برای گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... 
آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدم

ادامه کارم رو از سر می گیرم. فکر کردن به این چیزا برام نون و آب نمی شه! حسرت خوردن برای چیزایی که دیگه وجود ندارن، چه فایده ای داره؟! فکر کردن به گذشته فقط و فقط عذابم می ده. بعد از مدتی اون قدر تو کارم غرق می شم که از دنیای بیرون غافل می شم. یه صفحه بیشتر به تموم شدن ترجمه نمونده که در اتاق به شدت باز می شه و نازنین با عصبانیت وارد اتاق می شه! با تعجب نگاش می کنم و می گم:
- سلام!
برام جای تعجب داره؛ این وقت روز این جا چی کار می کنه؟! با عصبانیت به سمت میزش میره و بدون این که جواب سلامم رو بده می گه:
- آقای رمضانی باهات کار داره.
وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش می بینه، می گه:
- چته؟ آدم ندیدی؟
با تعجب می پرسم:
- نازنین حالت خوبه؟ چرا این قدر عصبانی هستی؟
با اخم می گه:
- به تو چه ربطی داره؟ از آدمایی مثل تو که تظاهر به خوب بودن می کنن تا نظر همه رو به خودشون جلب کنن متنفرم! سعی می کنی خودت رو مظلوم نشون بدی که همه بهت ترحم کنن!
می خوام چیزی بگم که به سرعت چیزی از کشوی میزش برمی داره و از اتاق خارج می شه! آهی می کشم و از پشت میز بلند می شم. از حرفای نازنین خندم می گیره! این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشتای اشتباه خودش، باهام بد رفتاری می کرد. هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی می گن، ولی بعضی روزا حس می کنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمی شناسی به خودت اجازه بدی در مورد اون قضاوت کنی! هر کسی برای خودش شخصیتی داره. چرا بعضیا به خودشون اجازه می دن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن؟! من تو بدترین شرایط هم پذیرای ترحم دیگران نبودم. سری به عنوان تاسف برای آدمای امثال نازنین تکون می دم و وسایلام رو از روی میز جمع می کنم. نخود و کشمش ها رو توی جیب مانتوم می ریزم تا توی راه بخورم. ساعت هنوز پنجه؛ هر چند تا شش می تونم شرکت بمونم، ولی ترجیح می دم یه خورده قدم بزنم. بقیه کارا رو برای فردا می ذارم. کیفمو می اندازم رو شونم و به سمت در اتاق می رم. از اتاق خارج می شم و به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت می کنم. نگاهی به میز منشی می اندازم که طبق معمول خبری از منشی نیست! جلوی در اتاق می ایستم و چند ضربه به در می زنم. صدای آقای رمضانی رو می شنوم که بهم اجازه ی ورود می ده. در اتاق رو باز می کنم و داخل می شم. آقای رمضانی سرشو بالا میاره و با دیدن من می گه:
- حدس می زدم هنوز شرکت باشی!
با لبخند سلامی می گم. بعد از مکثی ادامه می دم:
- دیدم بیکارم، گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم. دیروز هم نیومده بودم؛ کلی کار سرم ریخته بود! باهام کاری داشتین؟
با مهربونی جواب سلاممو می ده و می گه:
- تو اگه کارم نداشته باشی، واسه ی خودت کار می تراشی! آره باهات کار داشتم.
- مشکلی پیش اومده؟
آقای رمضانی:
- نه دخترم. فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیم!
با تعجب نگاهی به آقای رمضانی می اندازم و می گم:
- مگه چی شده؟
با دست اشاره ای به مبل می کنه که منظورشو می فهمم و به سرعت روی نزدیک ترین مبل می شینم. کنجکاوانه به آقای رمضانی خیره می شم که می گه:
- خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن!
- مگه شما نگفتین یه نفر رو می خوان که تو شرکتشون کار کنن؟ مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟
آقای رمضانی:
- من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ی درخشانی دارن؛ اما می گن رئیس شرکت گفته اگه قرار باشه از بین این دو نفر یکی انتخاب بشه؛ اون شخص تو هستی! من می خواستم دخترعموی خانم سرویان رو بفرستم که راضی نبودن. 
لبخندی می زنه و می گه:
- از اون جایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت؛ پس نمی تونم اشکان رو هم بفرستم. به جز شما چهار نفر، فعلا کس دیگه ای در دسترس نیست. اگه پسر دوستم نبود؛ حتما باهاش برخورد می کردم! چون توهین به شماها، توهین به منه! من اول خیلی راغب بودم تو اون جا کار کنی. اما با برخوردی که با تو و خانم سرویان شده، خودم هم زیاد تمایلی به کار کردن شماها در اون جا ندارم! 
با ناراحتی می گم:
- آقای رمضانی الان من باید چی کار کنم؟

با لبخند می گه:
- ازت خواهش می کنم روی منو زمین نندازی و یه ماه فقط برای کمک تو شرکتشون کار کنی. بعد از اون اگه راضی نبودی؛ برگرد!
دلم می گیره. دوست ندارم دور و بر سروش بگردم؛ تحملش برام سخته! آهی می کشم و می گم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟
آقای رمضانی با شرمندگی می گه:
- من خیلی به پدرش مدیونم!
واقعا نمی فهمم سروش باز چه نقشه ای کشیده. اون که از من متنفره! پس دلیل این همه اصرار چیه؟!
با صدای آقای رمضانی به خودم میام:
- نظرت چیه؟
با خجالت می گم:
- آقا یه مشکل دیگه هم هست!
آقای رمضانی با نگرانی می پرسه:
- چه مشکلی؟
- راستش در مورد حقوقه! خودتون که می دونین من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم.
آثار نگرانی کم کم از چهرش پاک می شه و می گه:
- نگران اون نباش! باهاشون صحبت می کنم. 
وقتی نگاه نامطمئن من رو می بینه، می گه:
- مگه حرف منو قبول نداری؟
لبخندی می زنم و می گم:
- این چه حرفیه؟! معلومه که قبول دارم!
با لبخند می گه:
- پس از فردا به شرکت مهرآسا می ری!

سری به نشونه ی تائید تکون می دم. دلم مملو از غم می شه! اما چاره ای ندارم. لبخند تصنعی رو روی لبام می شونم تا مثل همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن. قلبم عجیب تند می زنه! حس می کنم سرم سنگینه. از همین حالا هم استرس دارم! نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده. ترسی از سروش ندارم؛ ترس من از حرفاشه! از کنایه هاش، از طعنه هاش، از بی اعتنایی هاش و از همه مهم تر دیدن اون کنار کسِ دیگه! از همین الان ناراحتی هام شروع شده! 
آقای رمضانی:
- فردا ساعت هشت صبح اون جا باش. احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست. چون قبلا تو رو دیده، پس از این لحاظ مشکلی نیست. حتما تو رو می شناسه!
لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره! اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده، ولی اگر به شناختنه ... مطمئناً به اندازه ی ارزنی هم از من شناخت نداره! چرا با کسی که روزی آشناترین کسم بود، امروز این همه غریبه ام؟! کسی که همیشه بهم آرامش می داد، امروز بهم استرس وارد می کنه؟! کسی که تو غصه هام، دلداریم می داد، امروز خودش باعث غما و غصه هام می شه؟! از همین حالا هم می دونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه! با صدای آقای رمضانی به خودم میام. آقای رمضانی:
- سوالی نداری؟

هیچ کدوم از حرفای آقای رمضانی رو متوجه نشدم. حس می کنم آقای رمضانی متوجه ناراحتی من شده؛ چون چهرش بدجور گرفته ست! سعی می کنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنم و با خوشحالی می گم:
- نه آقای رمضانی. من حس می کنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم!
آقای رمضانی که از لحن من شوکه شده، می گه:
- فکر کردم ناراحتی! یه خورده عذاب وجدان گرفتم.
بعد می خنده و می گه:
- نگو داری برای فردا نقشه می کشی!
می خندم و می گم:
- چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم، در اون صورت دوباره به همین جا برمی گردم! بیرونم که نمی کنید؟
لبخندی می زنه و می گه:
- این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردی، جات محفوظه!
چیزی برای گفتن ندارم؛ فقط یه تشکر زیر لبی می کنم و با لبخند نگاش می کنم.
آقای رمضانی: 
- خب دخترم، دیگه مزاحمت نمی شم! می تونی بری، فقط به اون خانوم خبر بده که فردا حتما یه سر به این جا بزنه.
- چشم، حتماً!
با گفتن این حرف از جام بلند می شم که آقای رمضانی هم به احترام من بلند می شه.
- شما راحت باشین!
آقای رمضانی سری تکون می ده و می گه:
- من راحتم دخترم، فقط اگه همون جا موندگار شدی، بعضی موقع ها به ما هم یه سری بزن!
- خیالتون راحت باشه. حتما بهتون سر می زنم! هر چند فکر نکنم موندگار بشم! دو روزه شوتم می کنن بیرون!
آقای رمضانی می خنده و می گه:
- من که مطمئنم وقتی کاراییت رو ببینن، محاله بذارن جای دیگه ای کار کنی!
- واقعا نمی دونم چی بگم! ولی اون قدرا هم که شما تعریف می کنین کار من خوب نیست!
آقای رمضانی:
- مطمئن باش خوبه! حالا برو که دیرت می شه.
لبخندی می زنم و از آقای رمضانی خداحافظی می کنم و از اتاقش بیرون میام. همین که از اتاق آقای رمضانی بیرون میام، دستمو رو قلبم می ذارم. فکر کنم ضربان قلبم روی هزاره! خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدی از خودم نشون ندم! فقط موندم چه جوری در برابر سروش دووم بیارم!

خب این پارت تموم شد

همونطور که گفتم این رمان خودم نیست

منبع: بلاگفا