ترنم p¹

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/06/01 15:23 · خواندن 14 دقیقه

بالی بعد چند روز برگشتم

رمان جدید...

ماجرای دختریه به اسم ترنم هستش که 

سختی های زیادی رو زندگی بهش متحمل میکنع 

تا ۲۰ سالگیش همه چی عالیه تا اینکه 

خواهرش ترانه خودکشی میکنه...

روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه می کنم. عجیب دلم گرفته! مثل خیلی از روزا. دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا می تونم اشک بریزم و اون دلداریم بده! اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمیو توی زندگیم سراغ ندارم. واقعا چی شد که زندگیم به این جا رسید؟! انگار آخر راهم. حس می کنم تنها موجود اضافه ی روی زمینم! با صدای گریه ی یه دختربچه به خودم میام. رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه؛ از رو نیمکت پارک بلند می شم و خودمو به دختر بچه می رسونم. جلوش زانو می زنم و کمک می کنم بلند شه!
- خوبی خانوم خانوما؟
دختربچه با هق هق می گه:
- زانوم خیلی درد می کنه!
نگاهی به زانوش می ندازم که می بینم زانوش یه کوچولو زخم شده! زخمش سطحیه؛ از تو کیفم یه چسب زخم در میارم و رو زانوش می زنم. با مهربونی لبخندی می زنم و می گم:
- حالا زودِ زود خوب می شه! اسمت چیه خانوم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود می گه:
- مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم!
یه لبخند غمگین رو لبام می شینه.
-آفرین خانوم کوچولو! همیشه به حرف مامانت گوش کن!
صدای یه زن رو می شنوم:
- لعیا چی شده؟
لعیا:
- مامانی زانوم زخم شد؛ این خانوم برام چسب زد!
به سمت مادر لعیا برمی گردم و می گم:
- سلام خانوم!
مادر لعیا:
- سلام. ممنونم بابت لطفتون!
- خواهش می کنم. انجام وظیفه بود! دختر شیرین زبونی دارید.
ازم تشکر می کنه و به لعیا می گه:
- لعیا از خانوم تشکر کن! دیگه باید بریم.
لعیا:
- مرسی خانوم!
- خواهش می کنم خانومی!
یه شکلات از جیب مانتوم در میارم و می گم:
- اینم جایزت به خاطر این که دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی!
یه نگاه به مامانش می اندازه که اونم با چشماش به لعیا اشاره می کنه از من شکلات رو بگیره! لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش می ذارم!
لعیا:
- مرسی!
چیزی نمی گم و فقط لبخند می زنم. مادر لعیا باهام خداحافظی می کنه و لعیا هم برام دست تکون می ده. منم براش دست تکون می دم و به مسیر رفتنشون نگاه می کنم. با صدای زنگ گوشیم به خودم میام. یه نگاه به گوشیم می اندازم؛ طاهاست! جواب می دم:
- سلام داداش!
طاها:
- سلام و کوفت! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ نمی گی مامان نگران می شه و حالش دوباره بد می شه؟ زود بیا خونه!
و بدون این که منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع می کنه! یه آه می کشم و از پارک خارج می شم. وقتی کنارشونم از من دوری می کنن و وقتی میام بیرون، با من اینطور برخورد می کنن! هر چند نگرانی اونا برای من نیست! بیشتر از من، به خاطر آبروشون نگرانن!
این پارکو خیلی دوست دارم! بیشتر اوقات بعد کار میام این جا؛ یه ربع، بیست دقیقه ای می شینم و بعد به سمت خونه حرکت می کنم. همین جور که قدم می زنم، یکی از شعرای فروغ رو برای خودم زمزمه می کنم:
- «ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید»
با خودم فکر می کنم کاش مثل ستاره ها بودم! توی آسمونا، راحتِ راحت! خوش به حال ستاره ها که هیچکی نمی تونه بهشون زور بگه!
- «ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوش تر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوش تر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟»
واقعا چی شد؟! مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس می دم؟! به کدوم جرم؟ به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا انقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
- «ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟»
به این جای شعر که می رسم، آهی می کشم! چقدر مثل وصف حالِ منه!
- «جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک 
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟»

آه عمیقی می کشم و به سمت ایستگاه اتوبوس می رم. هنوز اتوبوس نیومده. چند دقیقه منتظر می مونم تا اتوبوس برسه. اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا، تا آخر ماه پول کم میارم! بالاخره اتوبوس اومد، منم سوار اتوبوس می شم. خیلی شلوغه؛ جای نشستن نیست. بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن، بالاخره به خونه می رسم. همین که وارد خونه می شم صدای داد بابا رو می شنوم:
- تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت می گم:
- سلام بابا!
بابا:
- جواب منو بده!
مجبورم قضیه ی پارک رفتن رو مخفی کنم؛ چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم!
- یه کم کارم طول کشید؛ اولین اتوبوس رو از دست دادم!
سری تکون می ده و می گه:
- گمشو تو اتاقت!
به زحمت خودمو به اتاق می رسونم. مثل همیشه در اتاقمو قفل می کنم. واقعا نمی دونم چی کار باید کنم! ای کاش می فهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست! اوایل خیلی سعی کردم به همه بفهمونم اون طور که اونا فکر می کنن نیست، اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود! بعد یه مدت فهمیدم اصرار به بی گناهی، بی فایده ست! اونا اصلا باورم نداشتن. کم کم بی تفاوت شدم؛ اونا داد و بیداد می کردن و من فقط گوش می کردم. اونا هم کم کم فراموشم کردن! تنها چیزی که منو به اونا ربط می ده، همین اتاقه و بس! تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه! مرگ ترانه برابر شد با مرگ همه ی آرزوهای من!
بدون این که لباسمو عوض کنم، خودمو روی تخت پرت می کنم. اتاق کوچیکم از تمیزی برق می زنه! عجیب خستم. ترجیح می دم به گذشته ها فکر نکنم! خواب رو به همه چیز ترجیح می دم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها می کوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد!»
دلم یه خواب آروم می خواد. دلم می خواد برای یه شب هم که شده بعد از مدت ها با آرامش بخوابم! اما خودم هم می دونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله! اونقد فکر و خیال می کنم که خودم هم نمی دونم کی به خواب می رم!
چشمامو باز می کنم؛ به ساعت نگاهی می اندازم، آه از نهادم بلند می شه! ساعت چهار صبحه! از شیش عصر تا الان، یکسره خوابیدم. مثل همیشه کسی برای شام صدام نکرد! قفل درو باز می کنم و از اتاق خارج می شم. سمت آشپزخونه میرم و در یخچال رو باز می کنم. چیزی از غذای دیشب نمونده! بعضی مواقع مامان برام غذا می ذاره، ولی مثل این که دیشب از اون شبا نبوده! مجبور می شم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم. با کم ترین سر و صدا املت رو درست می کنم و با یه تیکه نون می خورم. ظرفا رو می شورم و می رم تو اتاقم. یه مقدار از کارام مونده بود، مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم. کامپیوتر رو روشن می کنم، سرعت بالا اومدنش افتضاحه! خیلی قدیمی شده. ولی چاره ای نیست، باید باهاش بسازم! تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر می کنم. وقتی بابا گفت: «همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی! من دیگه خرج تحصیلت رو نمی دم!» واقعا درمونده شدم! ماشین و موبایل و لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی! فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند. در به در دنبال کار می گشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم. هر چند به سختی، هر چند قراردادی، اما به همونم راضی بودم! ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت. خیلی... اما گذشت! به سختی لیسانس زبان رو گرفتم. حتی تو اون روزا، بنفشه صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطشو باهام قطع کرد! تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود، ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود؛ که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا می رفت. هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد، اما کسی حرفاشو باور نکرد! ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد. من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشای خونوادم داغون بودم، مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم! بیچاره ماندانا؛ روزای آخر به جای این که با خانوادش باشه؛ کنار من بود و بهم دلداری می داد! هنوزم که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ می زنه. همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم. تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه. هر جا می رفتم به یه دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمی دادن، تا این که شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجمای زبان، وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همون جام! هر چند شرکت کوچیکیه، ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم درمیاد. بالاخره ویندوز بالا اومد. همه ی متنا رو قبلا ترجمه کردم، فقط تایپشون مونده. بی خیال گذشته می شم و شروع می کنم به تایپ کردن. بعد از کلی تایپ کردن، بالاخره کار تایپ تموم می شه. زیر لب زمزمه می کنم: «بالاخره تموم شد!»
یه کش و قوسی به بدنم می دم که صدای استخونام بلند می شه! به ساعت نگاهی می اندازم، هنوز پنج و نیمه. به سمت آشپزخونه می رم و یه تخم مرغ و سیب زمینی رو می ذارم آب پز بشه. اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم! مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم. تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمی شه؛ مسیرم هم چون طولانیه، واسه نهار خونه نمیام. هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟! به صرفه ترین راه، موندن تو شرکته!
مثل همیشه چند تا لقمه می ذارم تو کیفم؛ دو سه تا شکلات هم می ذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون می زنم. ساعت هشت باید شرکت باشم. مثل همیشه همه خوابن. دلم لک زده برای آغوش مادرم، برای محبت پدرم، برای حمایتای برادرام، برای نوازشای خواهرم...

***

همین که به شرکت می رسم به سمت اتاق کارم می رم. کسی نیومده. کامپیوترو روشن می کنم و کارای امروزم رو شروع می کنم. در باز می شه و نفس و نازنین داخل می شن. نفس دختر شاد و شنگولیه، همچنین خیلی مهربون!
نفس:
- به به، خانوم سحرخیز! حال و احوالت چطوره؟
- ممنون، خوبم!
نازنین یه پوزخند می زنه و بی توجه به من سمت میزش می ره. نازنین دختر عموی نفسه. اما هیچ وجه تشابهی بینشون نیست! نه از لحاظ ظاهر، نه از لحاظ اخلاق و رفتار. نازنین خیلی مغروره! حس می کنم از من خوشش نمیاد. با این که نفس دختر خوبیه، ولی نازنین رو به نفس ترجیح می دم! چون من حوصله ی سر و صدا ندارم، ولی نفس خیلی پرحرفی می کنه! ای کاش یه کم آروم بگیره؛ دلم می خواد تنها باشم.
نفس:
- ترنم چه خبرا؟
- خبر سلامتی!
نفس:
- شنیدم دیروز هم شرکت اومدی؛ ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص! 
چیزی نمی گم. نفس هم که می بینه حرفی نمی زنم، با نازنین بلند بلند حرف می زنه و سر خودشو گرم می کنه! در اتاق دوباره باز می شه و اشکان داخل می شه. با لحن شوخ خودش با همه سلام می کنه.

 

خب خب تمومید پارت بعدی بدون شرطه

راستی این رمان خودم نیستش

منبع : بلاگفا