واقعی تࢪین عشق p35
پارت سی و پنجم
... آقای داموکلس نگاهی به مدارکی که روی میزش بود انداخت و من من کنان گفت:« خب... خانم جوان... مدارکتون که تکمیله... فقط...»
لایلا دستانش را به میز تکیه داد و پرسید:« فقط چی؟»
آقای داموکلس ادامه داد:« باید همراه والیدنتون باشید تا من بتونم شما رو در این مدرسه نامنویسی کنم.»
لایلا با حالتی غمگینانه به دوردست خیره شد و به گونه ای که شبیه به بازیگران تئاتر بود به آقای داموکلس گفت:« پدر و مادرم به تازگی توی حادثه رانندگی کشته شدن... تنها خواسته اونها از من ادامهٔ تحصیلم بود... من هم میخوام به وصیت اونها عمل کنم...»
آقای داموکلس سخت تحت تاثیر این داستان غم انگیز قرار گرفت و در حالی که مدارک روی میز را دسته بندی میکرد، به لایلا گفت:« بسیار خب، شما ثبت نام میشید، میتونید از فردا در کلاس درس شرکت کنید...»
لایلا کمی صورت خود را به صورت آقای داموکلس نزدیک تر کرد و گفت:« ولی من خیلی برای درس خوندن مشتاقم؛ میشه لطفاً از همین امروز برم؟» و همه این ها را در حالی که صدایش را بچگانه کرده بود گفت.
آقای داموکلس که دیگر رسماً منقلب شده بود، دست لایلا را گرفت و گفت:« همراه من بیا خانم راسی.» و او را به سمت کلاس برد.
آقای داموکلس به آرامی در زد و وارد کلاس شد.
معلم از صحبت باز ایستاد و بچه ها همگی به سمت در خیره شدند.
آقای داموکلس خطاب به معلم و بچه ها گفت:« لطفاً توجه کنید، این خانم جوان که کنار من ایستاده، خانم لایلا راسی هستن، دانش آموز جدید، لطفاً با ایشون مهربون باشید و...»
در همین حین، مرینت و لایلا چشم در چشم شدند.
مرینت خیلی زود قضیه را فهمید، اما دیگر برای هر عکسالعملی دیر شده بود...
{ تا بعد }