پرنسس بونتن P2
ادامه مطلب
ویو سایا*
بعد دوساعت از قبرستون بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و در رو بستم . ماشین رو روشن کردم و قبلش یه موزیک غمگین گذاشتم . البته که بیشتر موزیک های ماشین من غمگینه اون ده درصد شاد هم به اصرار دایی بود و از اونجایی که من نمیخواستم ناراحتش کنم قبول کردم ولی نا تاحالا نشده که وقتی با خودم تنهام گوش بدم.
بعد از مرگ مامانم داییم مهم ترین فرد زندگیم شد که بهش خیلی وابستم و اون دقیقا جای خالی پدرمو برام پر کرد.
اهنگ Blue gray در حال پخش بود.
متن غمگینش که کامل حفظ بودم روی قلبم سنگینی میکرد و آنقدر بهش چنگ میزد که نفهمیدم کی اشکام راه خودشونو پیدا کردن و از صورتم به پایین ریختن!
برای جلوگیری از تصادف ماشین رو کنار جاده پارک کردم و بلند زدم زیر گریه !بلند بلند! بدون هیچ ترسی!آزادانه گریه میکردم و اهنگ هم که متن اصلیش راجب افسردگی بود مثل تفنگ مغز و قلبم رو نشونه میگرفت.
این آهنگ مورد علاقه من بود و باهاش آرامش خاصی میگرفتم!
گریه هام آنقدر شدید شد که یه لحظه راه نفسم رو بست و همینطوری که اشکام سرازیر میشدن قلبم رو چنگ میزدم آنقدر چنگ میزدم و نفس عمیق میکشیدم و سرفه میکردم که راه ریه ام باز شد و دوباره گریه ام اوج گرفت .
سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و گریه کردم.
نمیدونم چند ثانیه!چند دقیقه!چند ساعت!
اما وقتی به خودم اومدم دیدم نزدیک شب شده و منم از شدت گریه خوابم برده.
ساعت رو نگاه کردم...
خداروشکر دایی هنوز اداره بود و متوجه غیبت من توی خونه نشده بود چون اصلا دلم نمیخواست که نگران بشه با این حال اگه الان حرکت نمیکردم از اداره بر میگشت چون کارش تا یک ساعت دیگه تموم میشد.
سریع ماشین رو روشن کردم و فه سمت خونه روندم و قبلش سر کوچه نگه داشتم که از سوپر مارکتی خرید کنم.
از ماشین پیاده شدم و توی مغازه رفتم ولی مرد مسنی که صاحب اونجا بود با تعجب بهم چشم دوخت.
مگه من چمه...؟!
بیخیال این موضوع شدم و و سلام آرومی کردم که سریع به خودش اومد.
مرد مسن_سلام خیلی خوش اومدید
ممنونی زیر لب زمزمه کردم و چند تا خرید برای شام امشب کردم فروشنده هم دیگه خیره نگام نکرد.
خرید ها روی میزی که پشتش نشسته بود گذاشتم.
سایا_چقدر میشه؟
با وجود نگاه نکردناش هنوزم اثر تعجب توی چشماش بود.
مرد مسن_قابل شمارو نداره **
کارتم رو بهش دادم
سایا_رمزش **
بعد از کارت بهم دادن و خرید هارو توی پلاستیک گذاشتن و گرفتنشون،خداحافظی ای کردم و از مغازه بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و خرید ها رو روی صندلی شاگرد گذاشتم.
یها چشمم به اینه ی بغل ماشین خورد و صورت خودمو توش نگاه کردم.
رگه های چشمام از گریه قرمز و زیرش از کم خوابی گود افتاده بود
پس فروشنده حق داشت اینجوری نگام کنه.
البته مسئله کم خوابیم رو داییم در جریانه که بعد از فوت مامانم اینجوری شدم و بعد از بردن من به روانشناس معلوم شد افسردگی دارم.دقیقا یه سال افسردگی خیلی بدی داشتم در حدی که به روان پزشک هم سر زدیم و قرص مصرف میکردم و داییم هم توی اون مدت سر کار نمیرفت و حواسش به خورد و خوراکی که اصلا لب نمیزدم بود تا اینکه خوب شدم اما اثرش که بی خوابیه هنوز ادامه داره و به خاطرش قرص مصرف میکنم و روان پزشک هم گفت این بستگی به خود من داره و برای رفع خوابم فقط میتونم قرص بخورم به علاوه ی قرص سردرد که بعد از کابوسایی که میبینم میخورم.
گفتم کابوس؟غیر از اینکه خوابم نمیبره، وقتی میخوابم کابوس مرگ مامانم رو میبینم
با یاد آوری مرگ مامانم چشمام دوبارهپر از اشک شد.
فلش بک=ویو راوی*
روز قشنگ ولی طوفانی ای برای سایا بود
قشنگیش به خاطر این بود که سایا دختر ۱۳ ساله با مادرش قبل از خرید رفتن کلی بازی کرده بود و بهش خوش گذشت و طوفانیش هم به خاطر بارون شدیدی هست که یهو داره می باره
اما سوال اینجاست این روز قشنگ به همین قشنگی ادامه پیدا میکنه؟
ویو سایا*
داشتم خرید میکردم و بد تر از همه داره بارون شدیدی می باره و منم که نمیدونستم چتر ندارم پس سریع پلاستیک خرید هارو برداشتم و با خداحافظ عجله ای از مغازه بیرون زدم و شانس آوردم که خونمون خیلی نزدیک بود.
بعد از پنج دقیقه به خونه رسیدم ولی عجیب اینه که در نیمه باز بود .
شونه ای از بیخیالی بالا دادم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم.
سایا_ماماااان من برگشتم
با خوشحالی وارد خونه شدم و تا خواستم یه قدم پر خنده ی دیگه بردارم با دیدن جنازه خونیه مامانم روی زمین این اجازه رو به من نداد
پلاستیک از دستم افتاد و با جیغ اسمش رو صدا زدم و سمتش دویدم و روی زانو هام افتادم و جسم بی جونش رو هی تکون میدادم.
سایا_مامان...مامانی...چشماتو باز کن...منو ببین
با گریه هایی که صورتم رو پوشونده بودن به گمانم که سرش خونیه نگاه کردم و با استرس و گریه دستم رو بلند کردم و نبضش گرفتم اما با نزدن تپش قلبش حس کردم قلب منم برای یه لحظه ایستاد.
فقط جیغ میزدم و گریه میکردم...
ب تموم توانم تا شاید بیدار شه
سایا_مامان تروخدا تنهام نزار ...خواهش میکنم...چشماتو باز کن
یهو رعد و برق بدی زد و بارون شدت گرفت
از رعد و برق خیلی میترسیدم و دیگه هم مامانی نبود که منو آروم کنه
با ترس گوشام رو گرفتم و چشمام رو بستم...
گوشا رو گرفتم تا صدای اون رعد و برق رو نشنوم و چشمام رو بستم تا جنازه ی مامان مهربونم رو نبینم...
آنقدر جیغ میدم و گریه میکردم که از گلوم خون بیرون اومد.
دیگه جونی نداشتم و حس میکردم دارم بیهوش میشم
با بی جونی خودم رو روی زمین کشیدم و به سمت تلفن رفتم و شماره داییم رو گرفتم
بعد از چند لحظه جواب داد و تا خواست حرفی بزنه سریع با گریه شدید وسط حرفش پریدم و با آخرین زورم گفتم
سایا_بیا اینجا
بیهوش شدم و آخرین چیزی که دیدم جنازه خونی مامانم وچهره مظلومش بود...
لطفاااا حمایت کنید🥺
هم از این رمان هم به خاطر غرورم
به خاطر غرورم قبلا خیلی بیشتر از الان حمایت میشد که
حمایتارو بالا ببربد فردا هم پرنسس بونتن هم به خاطر غرورم پارت میدم
فعلا بای بای👋