رمان خیانت پارت ۹

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/11 18:24 · خواندن 6 دقیقه

مرینت چزی که میدید را باور نمیکند، گویی مانند رویا بود برایش. رویایی شیرین که دوست نداشت از آن بیدار شود. چهره ی آدرین با باز شدن در برای مرینت نمایان شده بود، چشم های زمردی رنگ آدرین باز هم مرینت را مست تماشا کرده بود. لطافت صدای آدرین به قدری زیبا بود که مرینت دست از نگاه به چشمان آدرین برداشت و محو لب هایش شد. _«آاا ببخشید بی اطلاع اومدم! اجازه میدی بیام تو اتاق» 

مرینت مانند پر قویی به عقب قدم میگذارد و راه های برای ورود آدرین به اتاق کوچکش باز میکند. مرینت ناباورانه ناخن هایش را به کف دستش فشار میدهد تا اگر خواب بود بیدار شود، او انتظار هر مرد و پسری را داشت جز آدرین. بوی عطر خاصی وارد مجرای تنفسی اش میشد، بویی مانند عطر مردانه و گل های تازه و شاداب. 

آدرین به آرامی به سمت اتاق مرینت قدم گذاشت و به طور کامل وارد اتاق شد، دیوار های اتاق سفید بود و پرده های حریری به رنگ صورتی داشت، که تختی تک نفره و با لحاف و ملحفه هایی به صورتی کم رنگ. اتاق کوچک مرینت برای آدرین مانند خانه ی رویا ها و پای ها بود، با اینکه اتاق مرینت بسیار کوچک تر از اتاق خودش بود ولی برایش خیلی خاص و رویایی بود. 

چشمان مرینت به دسته گلی که دستان آدرین دور حلقه شده بود دوخته میشود، "پس اون بوی خوب بوی این گلها بوده " مرینت نگاهی به چشمان آدرین میکند که مشتاقانه مشغول تماشا و بازرسی اتاق اوست. _«میشه بشینی» مرینت نگاهی به انگشتان آدرین میکند که به سمت تخت او کشیده شده است و به آن اشاره میکند. او به آرامی گوشه ای از دامن سفید رنگش که از جنس حریر بود را بالا میدهد و گوشه ای از تخت مینشیند. با نشستن مرینت آدرین نیز روی تخت او مینشیند. «من، من اون پول رو براتون امروز واریز میکنم»

آدرین نگاهی به صورت مرینت میکند که سر او به پایین دوخته شده است. آدرین دستش را به سمت مرینت میبرد و موهای بلوبری رنگ مرینت را نوازش میدهد، لطافت موهای مرینت به قدری زیاد بود که گویی موهای مرینت دستان آدرین نوازش میداد. مرینت به سرعت سرش را به سمت بالا بر می گرداند و متعجب به چهره آدرین خیره می شود. _«من برای پس گرفتن پولم اینجا نیومدم مرینت! » مرینت متعجب به چشمان آدرین نگاه میکند "یعنی،یعنی اون برای چی اینجا اومده" 

_«من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم و باید بدهیم رو باهات صاف کنم» مرینت با شنیدن کلمات آدرین حفره ای عمیق در ذهنش به وجود می آید. "اون،اون برای معذرت خواهی از من اومده.....من؟ چطور غرورش رو زیر پا گذاشته اونم با چنین شهرت و عظمتی که توی فرانسه داره، غیر ممکنه. اون میخواد بازیم بده" 

_«چیزی شده؟ » 

«نه نه، فقط میشه بپرسم چرا؟ »

آدرین دستش را از روی موهای پر لطافت مرینت برمیدارد و لبخندی میزند. _«حقیقتش اون اتفاقاتی که اون افتاد تقصیر تو نبود و من نباید اونطوری باهات برخورد میکردم، تو بی گناه بودی و من در حق تو ظلم کردم، الانم که اینجا اومدم برای این نیومدم که اون پول رو ازت پس بگیرم، اون پول مال خودته البته این دسته گلم همینطور. » آدرین دسته گل را به سمت مرینت دراز میکند.. حسی عجیبی با شنیدن جملات آدرین درون مرینت رخ میدهد، حسی شیرین، لذت بخش، آرامش بخش و رویایی. مرینت تا به حال چنین حسی را تجربه نکردن بود، حسی مانند شیرینی گیلاس و مستی انگور. 

مرینت دستش را به سمت دسته گل میرود تا آن را دریافت کند ولی ناگهان دسته گل را پس میزند. «این.... این خیلی هدیه گرونی هست و من نمیتونم قبول کنم » _«بهت یاد ندادن وقتی یکی بهت هدیه ای میده نباید ردش کنی حتی اگه بی ارزش ترین یا با ارزش ترین بود؟ » مرینت گوشه ای از لبش را میگذرد تا به حال هدیه ای آنقدر گران قیمت از کسی دریافت نکرده بود. «اما.... » آدرین میان حرف های مرینت میپرد و مانع ادامه صحبت او میشود _«هیسس، بگیرش» گونه های مرینت از شدت خجالت سرخ میشود و به آرامی دستش را به سمت دسته گل میبرد و آن را از دستان آدرین میگیرد. «ممنونم ، واقعا ممنونم. این دسته گل واقعا برام با ارزشه » آدرین خنده ی ریزی میکند و نجوا میکند _«سعی نکن اون پول رو فراموش کنی، اونم برای توعه » مرینت کمی مکث میکند. «اما واقعا اون پول زیاده » آدرین بی توجه به حرف های مرینت از روی تخت بلند میشود و نگاهی به تصویر خود در آینه مرینت میکند. _«راستی از فردا برمیگردی سر کار، توی این چند روزی که نبودی کلی از کارام عقب مونده» و بعد مشغول قدم زدن در اتاق مرینت میشود. 

مرینت مخفیانه و دور از چشم آدرین دسته گل را به سمت خودش میبرد و با دمی، عطر گل ها را بالا میکشد. بوی گل ها مشام او را قلقلک میدهند، این بو برای او لذت بخش و خاص بود. انگار هدیه ای از بهشت توسط، فرشته ای برای او پیش کش آورده بود. _«اینا رو خودت کشیدی؟ » افکار مرینت با شنیدن این صدا خرد میشود و به چشم به سمت منبع صدا میچرخد. «آاا بله»آدرین مقابل میز تحریر مرینت ایستاده بود و مشغول ل تماشای دفتر طراحی لباس او بود. _«اینا خیلی.....خیلی قشنگن » مرینت کمی مکث میکند و با گونه های سرخش جواب میدهد «ممنون» 

_«میتونم بقیش رو ببینم؟ » مرینت مات و مهبوت نگاهی به آدرین میکند که چشمانش میدرخشد "یعنی،یعنی اون از کارم خوشش اومده" مرینت سرش را به آرامی به نشانه ی رضایت تکان میدهد. 

آدرین ذوق زده دفتر کوچک مرینت را بر میدارد و مشغول ورق زدن آن میشود 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت قدم زنان به سمت اتاقش میرود، تمامی کارکنان مشغول تماشای او بودند، برای آنها عجیب بود که چگونه او با هر رفتنش دوباره برمیگردد، انگار آن دختر مدیر شرکت را افسون کرده بود. 

مرینت به سمت بالا میرود و درب اتاقش را باز میکند. مرینت ناباورانه به درون اتاق خیره میشود. خبری از هیچ یک از وسایل او درون اتاق نبود. مرینت درب اتاق را میبندد و به سرعت به سمت اتاق آدرین میرود و تقی به در میزند و وارد آن میشود. آدرین به سرعت سرش را از تماشای صفحه نمایش برمیدارد. مرینت نگاهی به اطرف اتاق آدرین میکند. در گوشه ی اتاق میز و صندلی قرار داشت همراه چندین بسته کاغذ و استوانه ای پر از مداد های مخصوص. _«چیزی شده مرینت؟ » 

«سلام آقای آگرست......من رفتم اتاقم، ولی هیچکدوم از وسایل هام اونجا نبود » آدرین از روی صندلی بلند میشود و به سمت مرینت می آید. آدرین دستش را پشت کمر مرینت قرار میدهد و او را به سمت داخل اتاق میکشد و درب اتاق را میبندد. _«وسایل قبلیت مناسب طراحی نبود، به خاطر بردمش تو اتاق حسابدار، و وسایل جدید رو أورذم داخل اتاق خودم» بعد مرینت را به سمت گوشه ی اتاق که چیزی سفید رنگ با صندلی چرخدار مشکی رنگ قرار داشت می چرخاند. _«چطوره، خوبه؟ » 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

به به، اینم از یه پارت آدرینتی خدمت نگاه های جذاب شما و خدا کنه خوشتون اومده باشه، چون واقعا چیزی بیشتر از این به فکرم نمیرسید و راستی یه اسپویل کنم تو خماری بمونید، در پارت های آینده قراره اتفاقی بیفته که کمتر کسی به فکرش رسیده. 

۱۵ لایک و ۲۰ کامنت تا پارت بعد....