𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓⁹
بعد از چهار ماه برگشتم، دیگه خبری از رفتن نیست
ادامه قشنگام:)
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اسکات: بیا اینجا بغلم بشین
والریا: همینجا راحتم
اسکات: هوم؟ باشه
شروع کردم به خوردن.
اسکات: خوشمزس، تا حالا همچین صبحونه ای نخورده بودم
جواب ندادم و فقط صبحونه رو خوردم، بعد از صبحونه ارباب رفت تو اتاقش ، منم ظرف هارو شستم و عمارت رو مرتب کردم، ساعت 11 بود، توی یخچال مرغ رو در آوردم و مرغ سوخاری درست کردم، کلارا بهم یاد داده بود، غذارو آماده کردم و دوباره میز رو چیدم، رفتم بالا و در اتاق ارباب رو زدم.
والریا: ارباب
اسکات: چیه
والریا: غذا آمادس
اسکات: گشنم نیست
والریا: ولی...
اسکات: ولی بی ولی برو خودت غذاتو بخور
والریا: چشم
رفتم پایین و خودم تنهایی غذارو خوردم و میز رو جمع کردم.
یک ماه بعد...
توی این یک ماه که اینجا بودم اتفاق خاصی نیوفتاد، همش یا خونه رو مرتب میکردم یا به پارتی هایی که ارباب میگرفت رسیدگی میکردم، توی این یک ماه نتونستم دنبال خانوادم بگردم.
قرار بود امشب ارباب یک پارتی دیگه بگیره، داشتم خونه رو تزئین میکردم که ارباب برگشت.
ارباب: خسته نباشی
ارباب توی این یک ماه البته 14 روز اولشو فاکتور بگیریم یکم بهتر شده بود ولی هیچوقت خنده هاشو ندیدم انگار این پسره میخواد تا ابد اخمو بمونه.
والریا: ممنون
اسکات: کمک نمیخوای؟
والریا: وای قربون دستت
از پله پایین اومدم.
والریا: بپر بالا این ریسه هارو وصل کن باور کن کمرم در اومد
اسکات: چشم، امر دیگه هست بگید ارباب یک وقت خجالت نکشید
والریا: نه فعلاً، ولی امر دیگه ای بود بهت میگم
اسکات: وای التماس میکنم یک وقت خجالت نکشید
والریا: نه بابا خجالت چیه
ارباب رفت بالا و ریسه هارو وصل کرد، باهم دیگه خونه رو تزئین کردیم، باورم نمیشد ارباب داشت بهم کمک میکرد، کار تزئینات تموم شد فقط موند آماده کردن خوراکی ها، که واسه اونم ارباب خودش کمک کرد و هیچکسو نیاورد، پارتی های قبلیش چند نفر رو میاورد ولی این پارتی متفاوت بود.
کار خوراکی ها تموم شده بود و همشون قشنگ روی میز چیده شده بودن، فقط شیشه ویسکی ها که دلم میخواست حالا یکیشونو سر بکشم، زنگ در رو زدن.
اسکات: ظاهرن اومدن
ارباب خودش رفت در رو باز کرد، چندتا زن اومدن داخل، ارباب خطاب به من گفت.
اسکات: میخوام اینو واسم آماده کنید
نمیدونستم چخبره، فقط گیج و منگ نگاشون میکردم.
اسکات: آها یادم رفت واست بگم، این پارتی یک پارتی دوستانس و قراره دوستای صمیمیم بیان و بعضی هاشون دوست دختراشونو میارن، گفتم توهم جای دوست دخترم، چون این پارتی دوستانس پذیرایی نمیخواد و امشب راحت باش و خوشبگذرون
با دهن باز به ارباب نگاه میکردم.
اسکات: جمع کن دهنتو برو بالا تا آمادت کنن
والریا: ولی...
اسکات: رو حرف من حرف نزن عه
والریا: چشم
هدایتشون کردم سمت اتاقم، نیم ساعت فقط حموم بودم، یک ساعتش هم میکاپ صورت و آماده کردن لباسام، آماده شده بودم، توی این یک ساعت و نیم با هر چهارتاشون صمیمی شده بودم. اسماشون به ترتیب، ساریکا، ویولت، لینا و الیسا.
ویولت: خیلی قشنگ شدین والریا خانوم
لینا: امشب مواظب خودتون باشید که آقا اسکات هردوتونو بدبخت نکنه
و هر چهارتاشون زدن زیر خنده ولی من استرس گرفتم، ظاهرن همه ی مهمونا اومده بودن.
الیسا: خب بریم پایین
ساریکا: آره ماهم باید بریم
والریا: امشب رو میموندین
هر چهارتاشون: نه باید بریم
والریا: باشه هرجور راحتین
استرس داشتم، باهاشون از پله ها رفتم پایین، توی فکر بودم...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
پارت بعد 45 تا
خب خب میدونم خیلی دیر شد، به بزرگی خودتون ببخشید اما دیگه خبری از رفتن نیست، مگه اینکه دوباره گوشیم شکسته شه😃😃😃