💙ceasefire✌
اومدم با یه پارت فوق العاده طولانی👇
P: 9
☆از زبون راوی☆
مرینت از اتاق اومد بیرون...
حس عجیبی بود! احساس میکرد که دربرابر رئیس کل نمیتونه خشمش رو فروکش کنه! ولی انگاری خودش رو دست کم گرفته بود...
بلاخره تونست نفس راحتی بکشه و بعد به سمت آدرین قدم برداشت...:
(شروع مکالمه)
مرینت: خب همه چی مرتبه
آدرین: میدونستم از پسش بر میای
مرینت: ببخشید تو هم الکی علاف شدی
آدرین: نه بابا این چه حرفی...
هنوز جمله از دهن آدرین تموم نشده بود که مرینت با عجله گفت:
مرینت: خب دیگه میتونی بری
آدرین: باشه. از اولشم قرار بود برم...
ولی رفتارت یکم برام عجیبه!
مرینت خندهای میکنه و میگه:
مرینت: بیخیال! رفتار من مثل همیشهست...
آدرین: مرینت جفتمون هم خوب میدونیم که ما کمتر از ۱ هفته نیست که با هم آشنا شدیم
مرینت: مگه من گفتم ۳ ساله آشنا شدیم؟؟
مرینت به قدری استرس داشت که فکر میکرد واقعاً از سر حواس پرتی این حرف رو زده!
آدرین: من همچین چیزی نگفتم. چیزی که واسم عجیبه اینه که میگی مثل همیشه...
درحالی که تو این دو روزی که با هم آشنا شدیم اصلاً اینجوری نبودی! مگر اینکه...
مرینت با شتاب حرف آدرین رو قطع کرد و گفت:
مرینت: مگر اینکه چی؟؟ ببینم تو به من اعتماد نداری؟؟
آدرین: اولاً یادت باشه من تو همه مسائل به تو اطمینان کامل دارم و بی اعتمادی من به اطرافیان هست. دوماً باید بگم حس میکنم داری چیزی رو از من مخفی میکنی!
مرینت درحالی که به دیوار تکیه داده بود با شنیدن این حرف فوری خواست چیزی بگه و خودش رو توجیح و همچنین کارش رو انکار کنه که آدرین دستش رو روی دهن مرینت قرار داد:
آدرین: مرینت! اگه من بعضی چیزا رو میخوام محدود کنم بخاطر خودته. نمیخوام بلایی سرت بیاد. بنابراین مخفی کاری اصلاً لازم نیست.
سکوت خاصی توی اون بخش بود که آلیا بعد از چند ثانیه اون سکوت رو شکست...
صدای آلیا که "مرینت" رو صدا میکرد آدرین رو به خودش آورد و آدرین از مرینت جدا شد.
آلیا وقتی اونا رو دید با سرعت سمتشون رو رفت و گفت:
(شروع مکالمه)
آلیا: مرینت! یکی اومده خودش رو معرفی کرده و ادعا میکنه که قاتل این پرونده هست.
مرینت: یعنی چی؟!
آلیا: تا جایی که فهمیدم قضیه همینه
آدرین: نه نیست. اون فقط یه قربانیه
مرینت: از کجا انقد مطمئنی؟؟
آدرین: چون که روند کار باندهای مافیایی همینه
آلیا: حق با اونه
مرینت: خب قرار نیست بازجویی بشه؟؟
آلیا: میشه ولی توسط تو!
مرینت: من؟!
آلیا: بله تو. دادستان گفتتو هم باید تو این بازجویی حضور داشته باشی.
مرینت نگاهی به آدرین میندازه:
آدرین: من میرم خونه. تو هم به کارات برس
مرینت: باشه
آدرین: خداحافظ
مرینت: خداحافظ.
(پایان مکالمه)
و بعد مرینت و آلیا به سمت اتاق بازجویی رفتن.
مرینت جلوی مظنون نشست و با جدیت کامل بهش نگاه کرد.
(شروع بازجویی)
مرینت: پس ادعا میکنی که قاتلی درسته؟؟
مظنون: بله
مرینت: چرا اینکار رو کردی؟؟
مظنون: با هم به مشکل برخوردیم
مرینت: دلیل اصلی چیه؟؟
مظنون: همون چیزی که گفتم
مرینت: گریم تو راست میگی. سر چی به مشکل برخوردین؟؟
مظنون: پول
مرینت: حقت رو خورده بود؟؟
مظنون: بهش پول زیادی دادم. اما پس نداد
مرینت: در عوض تو هم اونو کُشتی؟؟
مظنون: نتونستم خودم رو کنترل کنم
مرینت: ولی من همچنان مدعی هستم که تو دروغ میگی!
مظنون: خب این مشکل خودته
مرینت: بزار قضیه رو روشن کنم. سابقه تو نشون میده که تو زمانی تو باند بزرگ لوجستیک کردار کار میکردی
مظنون: درسته. ولی انصراف دادم
مرینت: ولی تو که همچنان قاتلی!
مظنون: گفتم که عصبی شدم و نتونستم خودم رو کنترل کنم
مرینت: اسلحه رو از کجا آوردی؟؟
مظنون: دزدیده بودم
مرینت: که اینطور...
پس میخوای بازی کنی!
مظنون: من بازی نمیکنم
مرینت: باید بگم من خیلی حرفهای هستم پس حواست رو جمع کن
مظنون: نیازی ندارم
مرینت: روز قتل کجا بودی؟؟
مظنون: خب معلومه محل قتل
مرینت: یعنی کل روز محل قتل بودی؟!
مظنون: همچنین حرفی نزدم
مرینت: ولی چیز دیگهای هم نگفتی! ساعت ۸:۳۶ شب صدای گلوله باعث شد همه متوجه بشن که کسی به قتل رسیده و بعد از رفتن به محل قتل کس دیگهای اونجا نبود!
حالا بهم بگو این چیه؟؟
و مرینت گدشیش رو در آورد و فیلمی که از دوربین های مدار بسته مغازه ها گرفته بود رو پخش کرد.
مرینت: ساعت ۸:۳۷ اینجا بودی! نیم ساعت از محل قتل تا اونجا فاصلهست!
این نشون میده که تو دروغ میگی. درضمن این فیلم پیش کسیه که هرگز نمیتونین فیلم رو ازش بگیرین. برو و به همکارات هم بگو که وارجین اون فیلم رو جای دیگهای هم ذخیره کرده پس الکی تلاش نکنین!
هم تو و هم اون شرکت رو به باد میدم.
مظنون: فیکه!
مرینت: چی؟! واقعاً انکار میکنی؟؟
دادستان: مرینت...
مرینت که اعصابش خورد شده بود با سرعت به سمت دادستان برگشت و گفت:
مرینت: این مردک باید بخاطر مخفی کاری بیوفته زندان.
که از طرف آدرین به گوشی مرینت SMS اومد.
مرینت یاد ماموریتش افتاد و با اطمینان گفت:
مرینت: یا اینکه میتونی همشون رو لو بدی!
باور کن هیچ بلایی سرت نمیاد. ما میتونیم از اون به عنوان شاهد محافظت کنیم
مظنون: ولی نمیشه
مرینت: اگه بشه چی؟؟ من همین الانشم تو این ماموریت قرار دارم و از یکی محافظت میکنم
آلیا: یه لحظه! چی؟؟
مرینت: الان وقتش نیست آلیا
مظنون: از لطفت ممنونم ولی اگه اونا اتفاقی براشون بیوفته میرن سراغ خواهرم. خواهش میکنم منو بندازین زندان! نمیخوام بلایی سر خواهرم بیاد...
مرینت و دادستان به هم نگاه میکنن و تصمیم گرفتن دادگاه برگزار کنن.
مرینت با صورتی گرفته، آدرسی که از اینترنت پیدا کرده بود رو دوباره بررسی کرد و از ایستگاه پلیس رفت تا ببینه میتونه مدرکی پیدا کنه یا نه...
آدرین که تمام مدت بازجویی دم در ایستگاه پلیس کشیک میداد با دیدن مرینت قایم شد و بعد هم مرینت رو تعقیب کرد...
☆از زبون آدرین☆
میدونستم این دختر آروم یه گوشه نمیشینه.
خوب کاری کردم جلوی در منتظرش موندم چون نتیجه داد!
معلوم نیست باز میخواد خودش رو توی کدوم باتلاق بندازه!
سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم.
عمراً این فرصت رو از دست بدم. اکشن به پا میکنم!
شماره نینو رو گرفتم و...
(شروع مکالمه)
نینو: سلام داداشم
آدرین: سلام نینو
نینو: چیزی شده؟؟
آدرین: پسر واسه اینکه بهت زنگ بزنم لازم نیست چیزی بشه.
ولی آره. اینبار شده
نینو: میشنوم
آدرین: این زنداداش تو از شوهرش خسته شده میخواد با مافیاهای دیگه درگیر بشه!
نینو خندید و بعد گفت:
نینو: خب هویت من تو این بازی چیه؟؟
آدرین: نقشه اینه...
و بعد همه چیز رو بهش توضیح دادم.
نینو: گرفتم
آدرین: لوکیشن میفرستم برات
(پایان مکالمه)
بلاخره رسیدیم به مکان. طبق معمول جاهایی که ساخت و ساز اجرا میشه! اصلاً حرفهای نیستن!
من همیشه آدم ها رو جایی به قتل میرسوندم که به عقل جن هم نمیرسید! هتل، کوچه و...
یه لحظه! من دارم راجع به چی حرف میزنم؟!
خدایا...
برای نینو لوکیشن فرستادم و از ماشین پیاده شدم تا گام اول نقشه رو عملی کنم.
اول آروم یه گوشه وایستادم تا بفهمم مرینت چیکار میکنه.
چون اگه الان پیدام شه بهم میگه مزاحم!
ولی اگه بعد اینکه تو دردسر افتاد برم سراغش نمیتونه سرم غرغر کنه! آره دیگه منم اینجوری جنتلمن میشم...
ای وای چرت و پرت گفتن مرینت به منم سرایت کرد!
تو این هیری ویری این چه افکار چرتیه که من دارم؟؟
جنتلمن چه کوفتیه تو این موقعیت؟!
خداروشکر خود درگیری هم که گرفتم مونده فقط بستری شدن تو تیمارستان!
صبر کن! ببینم داره چیکار میکنه؟!...
☆از زبون نینو☆
بعد اینکه آدرین بهم نقشه رو گفت سریع رفتم و از رئیسم اجازه خواستم و گفتم که موضوع مرگ و زندگیه...
آره میدونم یکم اغراق کردم ولی گفتم ممکنه قبول نکنه که اتفاقاً اونم گفت امروز زیاد مشتری نیست میتونی بری.
با سرعت رفتم سمت پارکینگ و کامیون رو تحویل گرفتم و به سمت لوکشین حرکت کردم...
☆از زبون مرینت☆
وقتی رسیدم به مقصد صداهایی میشنیدم...
کمی جلوتر رفتم و دیدم یه بیچاره داره کمک میخواد و به سمتش اسلحه گرفته شده...
شاید فرصت بدست آوردن مدرک رو از دست بدم ولی نمیتونم بخاطر یه مدرک جون یه نفر رو فدا کنم.
نه وجدانم اجازه میده نه قانون.
اسلحهم رو در آوردم با شلیک یارو منم شلیک کردم.
سالها تیر اندازی رو تمرین میکردم...
و خوشبختانه انقدری حرفهای هستم که با گلوله تونستم گلوله طرف رو کج کنم!
خواستم دوباره وارد عمل بشم که از پشت گرفتنم.
انتظار این حرکت رو نداشتم.
تو این اوضاع فشرده تازه آدرین هم بهم زنگ زد!
اوف حالا باید چیکار کنم؟؟...
مجبورم کردن که جواب بدن و ضایع بازی در نیارم...
☆از زبون آدرین☆
کمی منتظرم موندم...
اما وقتی متوجه شدم مرینت میخواد دخالت کنه و این فرصت رو از میده رو سریع گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن. از کجا معلوم شاید قبول کردن!
حداقل شانسمون رو امتحان میکنیم...
ولی وقتی دیدم یه نفر هم از پشت مرینت رو گرفت و یارو فرار کرد، خون جلوی چشمام رو گرفت!
قرار نبود مرینت بلایی سرش بیاد. باید سریع وارد عمل بشم.
گام اول رو بر میدارم. شماره مرینت رو گرفتم و بهش زنگ زدم. وقتی دیدن گوشیش زنگ خورد گفتن که باید جواب بده. ایول همینه! کار کرد!
میریم سراغ گام دوم...
وقتی مرینت رو مجبور کردن بهم جواب بده با یه کلمه تیر خلاص رو زدم...
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام عشقم!
مرینت: س...سلام عزیزم!
آدرین: چخبرا چیکارا میکنی؟؟
مرینت: هیچی درگیر همون پرونده هستم
آدرین: حالا اینا رو ولش کن. دوست نداری بدونی چرا زنگ زدم؟؟
مرینت: خب... چرا؟؟
تُنِ صدام رو عوض کردم و گفتم:
آدرین: اکشن...!
و بعد قطع کردم...
آخ که چه نمایشی بشه!
☆از زبون راوی☆
مرینت بعد از شنیدن این جمله تنش مثل بید لرزید...
حس ترس میکرد!
انرژی منفی بهش غلبه کرده بود...
بعد از اینکه کلمه "اکشن" روی زبون آدرین نقش بست مرینت با استرس تمام گفت:
مرینت: اکشن؟! منظورت چیه؟؟ باز خودتو تو دردسر انداختی؟؟
مرینت فکر میکرد علاوه بر خودش باید آدرین رو هم نجات بده!
آدرین درحالی که از پشت افراد به آرومی میاومد، به آرومی گفت:
آدرین: وارد گام سوم میشم!
و به دو نفر از افراد حمله کرد و سومی رو در اختیار مرینت گذاشت. بعد از کمی اینکه چند تکنیک پیاده کرد کله طرفین رو به هم کوبید و باعث بیهوش شدن اونها شد.
مرینت هم از فرصت استفاده کرد و لگدی به پای مافیای سوم زد و چون میدونست طرف میخواد جاخالی بده پاش رو برگردوند و کلهای به سر مافیا زد.
و بعد از چند ثانیه آدرین و مرینت چشمشون به هم افتاد...
شوک خاصی تو چشمای مرینت بود...
و چشمای آدرین هم برق خاصی میزد...
آدرین هرکاری کرد نتونست خودش رو کنترل کنه و مرینت رو محکم از ته دل بغل میکنه. مرینت هم آدرین رو.
مرینت: مرسی که هوام رو داشتی
آدرین: چرا بهم دروغ گفتی؟؟
مرینت از بغل آدرین میاد بیرون و خواست تا چیزی بگه ولی آدرین مانع شد!
آدرین: یه لحظه!...
و آدرین به سرعت به عقب برگشت و فردی رو که میخواست با آمپول بیهوشی بهش حمله کنه و گرفت و کلهش رو کوبوند به دیوار. آمپول رو ازش گرفت و زد به گردن خود طرف.
بعد به سمت مرینت چرخید. ساعد دست راستش رو روی دیوار و دست چپش رو روی کمرش قرار داد.
آدرین: خب داشتی میگفتی
مرینت: یهویی شد
آدرین: خوب تو صورتم نگاه کن
مرینت: نگاه کردم
آدرین: بنظرت من شبیه خرم؟؟
مرینت: این چه حرفیه؟؟
آدرین: پس چرا باهام مثل نفهم ها رفتار میکنی؟؟
مرینت: من...
آدرین اونقدری عصبی بود که نزاشت حرف مرینت تموم بشه.
آدرین: (داد میزنه) مرینت واقعاً فکر میکنی که من چرا باید با تنها رفتن تو مخالفت کنم؟؟ ببینم مگه این پرونده برای تو و آلیا نبود؟؟ چرا باید تنها بیای؟؟
مرینت: قبول دارم کارم اشتباه بود. ولی تو حق نداری سرم داد بزنی
آدرین: تو هم حق نداری به من دروغ بگی
مرینت: اوف...
آدرین: (صداش رو پایین میاره) متوجه نیستی؟؟ نمیخوام اتفاقی برات بیوفته
مرینت: ولی مسئول سلامتی من تو نیستی
آدرین: نیستم. اما تو برام خیلی مهم تر از این حرفایی.
آدرین با گفتن این حرف ناخداگاه قطرهی اشکی از چشمش اومد بیرون!
مرینت باورش نمیشد که آدرین در این حد رو این قضیه حساس باشه.
مرینت: من واقعاً متاسفم.
آدرین رفت سمت مرینت و بغلش کرد. بیشتر از ۲۰ سال بود که حتی یه قطره اشک از چشمش بیرون نیومده بود!
در واقع از روزی که پدرش ولشون کرده...
مرینت حس گناه میکرد. حس میکرد که دل آدرین رو شکسته! شایدم اینطور بود...
صبح روز بعد...
مرینت و آدرین طبق معمول ساعت ۷ صبح بیدار شدن تا ساعت ۸ به محل کارشون برن...
آدرین هنوزم نمیتونست با مرینت مثل قبل رفتار کنه.
انگار یه دیوار خیلی بلند بینشون قرار گرفته!
مرینت تمام تلاشش رو کرد تا باهاش آشتی کنه ولی آدرین با جمله "مشکلی بینمون نیست" از مرینت دور میشد...
امروز خیلی زودتر آماده رفتن شدن!
شاید هم بخاطر این بود که مثل روزهای دیگه با هم کلکل نمیکردن و تمرکزشون روی کار بود...
هر چند که مرینت نمیتونست این موضوع رو هضم کنه.
احساس عذاب وجدان میکرد. خودش از دروغ متنفر بود و حالا خودش هم دروغ گفت! براش عجیب بود.
ساعت ۷:۴۳
مرینت و آدرین از ساختمون اومدن بیرون.
بعد از بستن در مرینت به سمت ماشین رفت که متوجه شد آدرین ایستاده و تو فکره...
(شروع مکالمه)
مرینت: نمیای؟؟
آدرین: من...
مرینت میدونست که آدرین هنوزم از اون دلگیره. حقم داشت. ولی نمیتونه بزاره اینجوری پیش بره. دل به دریا زد و غرور رو زیر پاش گذاشت:
مرینت: میدونم که دلت رو شکستم. کارم اشتباه بود. اینم میدونم
آدرین: چه عجب فهمیدی
مرینت: فهمیده بودم. ولی تو بهم فرصت توجیح نمیدادی!
آدرین: میدونی! واسم جالبه! اول...
مرینت حسابی عصبی شده بود. حوصلهی کش دادن نداشت.
صداش رو بالا برد و گفت:
مرینت: آره میدونم خریت کردم! میدونم نباید این کار رو میکردم. ولی شده. باید بخاطرش تا آخر عمر باهام اینجوری رفتار کنی؟؟
آدرین: من جوری رفتار نمیکنم
مرینت: منم گاوم دیگه
آدرین: اینجوری صحبت نکن
مرینت: اگه اینجوری رفتار کنی...
آدرین: چیکار میکنی؟؟ میزاری میری؟؟
مرینت: باید چیکار کنم که تمومش کنی؟؟
آدرین حس میکنه که دیگه نمیتونه مقاومت کنه.
دستاش رو باز میکنه. لبخندی میزنه و میگه:
آدرین: بیا اینجا.
مرینت لبخندی از ته دل روی لبش نقش میبنده.
از وقتی پدر و مادرش فوت کردن هیچوقت انقدر شاد نشده بود.
با سرعت میره و آدرین رو بغل میکنه.
مرینت: منو بخشیدی؟؟
آدرین: ذاتاً باهات قهر نبودم. فقط میخواستم بفهمی کارت اشتباهه.
مرینت خشکش میزنه. با دیدن لبخند ملیحی که آدرین زده مشتی به شونه آدرین میزنه و آدرین شروع میکنه به خندیدن.
مرینت: که اینطور!
آدرین: بیا بریم دیر شد.
بعد سوار ماشین میشن. اما خبر ندارن چه ماجراهایی در انتظارشونه...
کوچه اول رو که میپیچن داخل با صحنه دردناکی مواجه میشن!
مرینت با سرعت ترمز میکنه.
مرینت: این... این چیه؟!
آدرین: مثل اینکه تصادفه
مرینت: پیاده شو. بیا.
و وقتی از بین جمعیت عبور میکنن میفهمن که ماشین به یه عابر برخورد کرده. خوشبختانه هم عابر و هم کسایی که تو ماشین بودن سالم بودن. فقط عابر آسیب های جزئی داشت...
مرینت: برید کنار من پلیسم
آدرین: فوری به آمبولانس خبر بدید
عابر: خوبم لازم نیست
آدرین: لازمه
مرینت: چرا خودت زنگ نمیزنی
آدرین: دیروز شارژم تموم شد
یکی از افراد جمع: من زنگ میزنم
مرینت و آدرین: ممنونم.
و بعد به سمت ماشین خودشون بر میگردن و مرینت خواست ماشین رو روشن کنه که صدایی از پشتشون شنید!
مرینت و آدرین به عقب بر میگردن و با صحنهی خیلی عجیبی رو به رو میشن!
مرینت: چیزی که من میبینم رو تو هم میبینی؟؟
آدرین: فکر کنم آره!
مرینت از ماشین پیاده میشه و آدرین هم به هوای مرینت پیاده میشه. مرینت میره سمتش...
مرینت: چقدر کیوته!
آدرین: بزار برش دارم
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: با این وضع چجوری میریم سر کار؟؟
آدرین: کاش بدونم...
***********************************************
مرینت: ولی...
آدرین: چارهای نداریم مرینت
***********************************************
¤پایان¤
شرط پارت بعد:
۵۰ لایک و ۱۰۰ کامنت
خب دیگه این ۶۰۰۰ کارکتر اضافی به جای شیرینی دوباره خاله شدنمه😍
ولی گفته باشم شرط این پارت و پارت قبل رو باید برسونید🚫
و در آخر مچکرم از کسایی که حمایتم کردن😊
طلا شدم🤩
دوستان اگه سوال یا حرفی دارید که باعث ایجاد اسپویل برای دیگران بشه تو گفتمانم بگید✨