بی خوابی - ۱۶ -
~
... ما درست مثل سیب زمینی هستیم. ما رو مثل سیب زمینی های تازه برداشت شده میریزن داخل ماشین های حمل زندانی.
توی ماشین ها بوی گند میاد.
ماشین ها راه میوفتن. داریم میریم به سازمان امنیت.
کارمون تمومه. کار همه تمومه. همه در نهایت میمیریم. اصلاً چیزی که به زندگی معنا میده، مرگه.
من بدجور بُهت زدهام. جداً رفیقم مُرد؟ به همین سادگی؟
آخه تینا چه مرگشه؟ اصلاً، اصلاً اون کیه؟ من واقعاً چرا بهش اعتماد داشتم؟ این اعتماد حاصل علاقهٔ کورکورانه من به اون بود...
توی ماشین همه چفت به چفت به همدیگه چسبیدیم. صدای گریه و آه و ناله کل ماشین رو پر کرده، دارن اون عقبا چی کار میکنن؟ بعضی از همرزم هام دارن حرف های عجیبی میزنن، در مورد شکنجه های ویژهٔ سازمان امنیت. و شکنجه ای که بیشتر از همه ازش صحبت میکنن: «ملودیِ مرگ»...
... ماهیت عشق چیه؟ نه جداً؛ اصلاً چقدر در مورد این موضوع فکر میکنیم؟ دوست داشتن یه نفر دیگه به چه معناست؟ چرا واقعاً از یه نفر خوشمون میاد؟ بدنش؟ قیافش؟ اخلاقش؟
اولین چیزی که از وجود یک شخص دیگه درک میکنیم، قیافهست. چهره. اگه اون چهره رو بپسندیم، یعنی عاشق اون شخص شدیم؟ نه، این به نظر خیلی سطحیه.
پس بدن چی؟ ما مردا معمولاً عاشق زن هایی میشیم که از نظر جنسی وسوسه انگیزن؛ ما جذب خصوصیات سکسی میشیم. پس عشق یعنی این؟
اخلاق چطور؟ آدم های خوش اخلاق معمولاً دوست داشتنی هستن. مثلاً میوه فروش سر کوچه. ولی منطقیه که من عاشق میوه فروش سر کوچه بشم؟
به طرز غافلگیر کننده ای جواب این سوال یکدفعه توی ذهنم جرقه میزنه: ما انسان ها، نیاز داریم که عاشق باشیم. نیاز داریم به یک شخص خاص عشق بورزیم تا بتونیم خودمون آدم های بهتری باشیم، تا بتونیم «خوب» بودن رو تجربه کنیم. این فراتر از انگیزه های جنسی و زیبایی شناسانهست. عاشق شدن و عاشق بودن باعث میشه ما انسان ها متفاوت از حیوانات باشیم. ولی در نهایت این انگیزه ها به واقع شدن عشق کمک میکنن...
اما عشق من به تینا، اصلاً عشق نبود. فقط فوران غریزهٔ سرکوب شده جنسی خودم بود. برای خودم متأسفم...
... بالاخره میرسیم به سازمان امنیت.
پلیس ها ما رو یکی یکی از ماشین پیاده میکنن و به نوبت دستبند های الکتریکی به دستمون میزنن: حرکت اضافه مساوی با شوک اتوماتیک.
سازمان امنیت دو تا در داره. یه در مخصوص مراجعه کنندگان اداری، و یه در مخصوص زندانی ها و بازداشتی ها.
ما رو از در دوم وارد میکنن.
چیزی که میبینم واقعاً عجیبه. در واقع اینجا با تصورم از سازمان امنیت به کلی فرق داره.
دیوار ها و سق و زمین رو به صورت شطرنجی رنگ زدن. اما نه شطرنجی سیاه و سفید. صورتی و سبز جیغ.
اینجا طولانی ترین راهروی دنیاست. اینقدر راهرو طولانیه که نمیشه آخرش رو دید. و البته، بی شمار اتاق.
هر کدوم از ما رو میبرن به یک اتاق.
اینجا اتاق بازجوییه. و پر شده از لوازم جورواجور شکنجه...
| تا بعد |