پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۳)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سیزدهم
سال ۱۹۸۴
... عکس شارلوت امیلی با آن نگاه معصومی که قلب آدم را به لرزه در می آورد، روی برگه های سفید آ چهار چاپ شده بود و عبارت « گمشده » با خط درشت و قرمز رنگ در زیر عکس نقش بسته بود...
... چند روزی میشد که از مفقود شدن شارلوت میگذشت. و در تمام این چند روز، هنری و همسرش هر جایی را که ممکن بود شارلوت به آنجا رفته باشد را گشته بودند...
بالاخره آنها به پلیس مراجعه کرده و گزارش مفقودی را ارائه کردند.
تحقیقات پلیس شروع شد. این یعنی مأموران از تمامی پرسنل و مشتریانی که در آن روز «فوق العاده» در رستوران بودند، بازجویی کردند.
خود هنری هم هر روز عکس شارلوت را به دست میگرفت و در شهر میچرخید و از مردم سراغ او را میگرفت.
و ویلیام... ویلیام... ویلیام برگه های اعلامیه مفقودی شارلوت را در رستوران به همه مشتریان میداد...
_________________________________________________
... کامیون حمل زباله در کوچه دنده عقب گرفت و مقابل درب پشتی رستوران فردی فزبر توقف کرد.
مأموران شهرداری از کامیون پیاده شدند تا زباله های انبوه رستوران را در کامیون تخلیه کنند.
یکی از مأموران خطاب به همکارش گفت:« اوه اوه، چه بوی گندی اینجا میاد... مگه توی این رستوران گه سرو میکنن؟»
همکارش گفت:« بوی آشغاله دیگه... توقع داشتی بوی گل و گلاب بده؟»
مرد گفت:« به من اعتماد کن، من سالها تجربه دارم و تجربه ام بهم میگه که این بو، بوی آشغال معمولی نیست، این بو، بوی تعفنه... انگار که یه چیزی بدجور فاسد شده...»
همکارش گفت:« خیله خب بابا... حالا هر چی آقای آشغال شناس، بیا فقط زودتر تمومش کنیم...»
آنها مشغول جمع آوری کیسه های سیاه رنگ زباله و انداختن آن در مخزن کامیون شدند.
اما هنوز چند کیسه بیشتر برنداشته بودند که متوجه شدند چیزی در زیر کیسه ها مخفی شده... چیزی شبیه به یک بچه...
مأمور شهرداری با ترس به صحنه خیره شد و زمزمه کرد:« یا عیسی مسیح!»
جسد بی جان و باد کردهی دختر بچه ای کوچک در زیر کیسه های زباله مدفون شده بود... و خون سیاه رنگی که از شکاف بزرگ روی گلویش جاری بود، زمین و کیسه های دیگر را خیس کرده بود...
« تا بعد »