پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۱)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت یازدهم
سال ۱۹۸۴
... مدتی بود که از افتتاح پیتزا فروشی فردی فزبر میگذشت. در این مدت کم، استقبال از رستوران جدید فوقالعاده عالی بود.
هر روز تعداد زیادی مشتری میآمدند و میرفتند و غذا سفارش میدادند، یا برای جشن های خود، سالن ها را رزرو میکردند. و البته، از نمایش انیماترونیک های جدید لذت میبردند.
همه چیز بی نظیر بود...
... در یکی از همین روز های فوقالعاده، هنری امیلی، دختر خود شارلوت را به همراه خودش به رستوران آورده بود.
او به شارلوت گفت:« عزیزم، بابایی کلی کار داره... ولی بهت قول میده که زود کاراشو تموم کنه و ببردت شهر بازی!»
شارلوت با خوشحالی کودکانه خود جیغ کشید:« آخ جون! شهر بازی!»
هنری گفت:« تا اون موقع، میتونی بری و با دستگاه های آرکید بازی کنی... بیا... اینم یه عالمه سکه بیست و پنج سنتی...»
شارلوت سکه ها را از دست پدرش گرفت و از او پرسید:« عمو ویلیام نمیاد؟»
هنری گفت:« چرا... الان دیگه باید سر و کله اش پیدا بشه...»
سپس خودش از راهروی کنار در عبور کرد و در اتاق مدیریت پیچید.
شارلوت با خوشحالی دوید و رفت سراغ بازی های جورواجوری که در سرتاسر سالن های رستوران بود. و البته، چشم پدرش را دور دید و از خودش با مقداری چیپس و نوشابه پذیرایی کرد...
... هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که در ورودی رستوران باز شد و ویلیام به داخل آمد.
از بدو ورود، با چشمان درخشانش، تمام رستوران را از زیر نگاه گذراند. مدتی بود که چشمانش برق عجیبی از خود ساطع میکردند...
و ناگهان، چشمان درخشان ویلیام روی شارلوت کوچولو قفل شد. طوری به شارلوت نگاه میکرد که انگار گرسنه است و میخواهد آن طفل معصوم را برای میان وعده ببلعد.
او فریاد زد:« هی شارلوت، عزیزم! بیا پیش عمو!»
توجه شارلوت به ویلیام جلب شد و با ذوق و شوق به سمت او دوید و پا های او را در آغوش گرفت.
ویلیام دو زانو نشست و شارلوت را در بغل فشرد و بوسه ای بر گونه اش زد. سپس از او پرسید:« حالت چطوره عزیزم؟»
شارلوت گفت:« ممنون عمو ویلیام، خوبم... راستی، بابام توی دفتر منتظرتونه...»
ویلیام گفت:« آه... باشه... ممنون که گفتی... راستی، بگو ببینم، تو اسپرینگ بانی رو این طرف ها ندیدی؟»
شارلوت با تعجب بچه گانه اش پرسید:« اسپرینگ بانی؟ مگه اون اینجاست؟»
ویلیام گفت:« آره... بین خودمون بمونه... اما اسپرینگ بانی همین اطرافه و توی رستوران برای خودش پرسه میزنه... سعی کن پیداش کنی...» سپس برخواست و به سمت اتاق تعمیرات و نگهداری رفت و شارلوت را با حس کنجکاوی کودکانه تنها گذاشت.
شارلوت شروع کرد به گشتن گوشه و کنار رستوران، اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که اسپرینگ بانی را دید.
اسپرینگ بانی، از پشت دیوار راهرویی که به سمت اتاق تعمیرات میرفت، سرک کشیده بود و داشت به شارلوت نگاه میکرد. اسپرینگ بانی با دست به شارلوت اشاره کرد که:« بیا...»
شارلوت با ذوق زیر لب زمزمه کرد:« واااای!... اسپرینگ بانی!» و به سمت او دوید.
اسپرینگ بانی دست کوچک شارلوت را گرفت و به آرامی و به دور از عجله، او را با خود به انتهای رستوران برد و از در پشتی خارج کرد...
« تا بعد »