پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۰)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت دهم
سال ۱۹۹۵
... اما قرار نبود به همین منوال باقی بماند.
مایک تجربیات پیشین خود را خوب به یاد داشت، و هیچ مایل نبود که گردنش توسط انیماترونیک های غول پیکر خورد شود.
اما کار ساده ای پیش رو نداشت.
مهم ترین چالش پیش رویش، حفاظت از جان خودش بود. اما دفتر نگهبانی فاقد امکانات لازم لود، این دفتر حتی از دفتر رستوران قبلی هم بد تر بود. بدون وجود در، نمیشد جلوی انیماترونیک ها را گرفت.
ولی، مایک ایده ای داشت که با آن میتوانست جان خود را حفظ کند، یا حداقل امیدوار باشد که بتواند جان خود را حفظ کند...
... صبح، پرسنل رستوران یکی پس از دیگری آمدند.
اما مدیر خیلی دیر آمد، ساعت تقریباً نزدیک به ۹ صبح بود که سر و کله اش پیدا شد.
خمیازه کشان آمد و تلو تلو خوران از پله ها بالا رفت و وارد دفترش شد.
مایک رفت تا او را ببیند.
در زد و وارد دفتر شد. مدیر با دیدن مایک خنده ای زورکی بر لب آورد و گفت:« صبح بخیر آقای اشمیت! اولین شب کارت چطور پیش رفت؟»
مایک گفت:« عالی... البته اگه انیماترونیک ها سر جاشون میموندن...»
مدیر قهقهه بزرگی زد و گفت:« پس اذیتت کردن، آره؟» او فکر کرد مایک دارد شوخی میکند.
مایک فوت بلندی کشید و گفت:« بیخیال... راستش مزاحمتون شدم تا یه سوال ازتون بپرسم.»
مدیر گفت:« خب، بپرس؟»
مایک گفت:« توی رستوران تجهیزات صوتی داریم؟»
مدیر پرسید:« منظورت از تجهیزات صوتی چیه؟»
مایک گفت:« باند و بلندگو و میکروفون و اینجور چیزا...»
مدیر گفت:« آره، آره، هر سالن سه تا بلندگو داره...»
مایک زیر لب گفت:« عالیه.»
مدیر ادامه داد:« اما فعلاً غیر فعاله...»
مایک پرسید:« چرا؟»
مدیر گفت:« خب، هنوز تنظیماتشون کامل نشده، در واقع مشکل مربوط به سیمکشیه...»
مایک سری از روی تأسف تکان داد و گفت:« بسیار خب...»
مدیر پرسید:« برای چی میخوای؟»
مایک گفت:« هیچی، مهم نیست... فعلاً...»
و از دفتر زد بیرون. مایک با خودش گفت:« باید هر جور شده خودم اون سیستم صوتی لعنتی رو تعمیر کنم... مسئله مرگ و زندگیه...» سپس راهی خانه شد تا به جعبه ابزارش سر بزند...
« تا بعد »