ملکه شطرنج 🖤
پارت دوم
خانم گفت :اسمت چیه دختر
گفتم :اوا توی ده بهم میگن گیل آوا مامانم صدام می کرد آوا
خانم گفت :بس منم صدات می کنم آوا خب آوا دور ور پسرای من نمی ری اذیتشونم نمی کنی دوباره گفتم که خوب یادت بمونه اوکی
گفتم :چشم خانم
خانم گفت :یه اتاق توی پشت بوم خونه هست می تونی اونجا رایگان زندگی بکنی فعلا فقط ظرفارو می شوری پولت رو سال به سال اضافه می کنیم و می ریزیم توی حساب بانکیت خوبه
گفتم : بله خانم خیلی ممنونم خانم
خانم گفت امروز با مسعود میری دکتر فردا هم چند دست لباس برات می خرم به خونه ما خوش اومدی آوا
گفتم : ممنونم خانم
صدای دکتر از اون طرف سالن اومد داشت می گفت : دختر بیا بریم دکتر
خانم بهش گفت :اسمش آواست بهش بگو آوا
دکتر گفت :آوا چه این قشنگی خب آوا بیا بریم دکتر
گفتم :باشه
رفتیم دکتر دکتر گفت من به نوع حساسیت پوستی به آفتاب دارم که با پماد و نخوردن آفتاب به صورتش درمان میشه
با اقا رفتم دارو هامو گرفتم یه آفتاب گیر هم برام خرید با یه دست لباس بیرونی یه مانتو ویژه شلوار لی هم برام خرید بعد برای دخترش مهشید یه عروسک خیلی قشنگ خرید با دو دست لباس خیلی قشنگ که واقعاً قشنگ ترین وسایلی بودن که دیده بودم خانواده اونا به خانواده تقریبا پولدار بودن
وقتی رسیدیم خونه دخترشون مهشید اومد به استقبال باباش و اقا بغلش کرد اون لحظه واقعا به مهشید حسودی کردم من تا الان از پدرم نشنیدم که اسممو صدا بزنه نمی دونستم حتی اسممو می دونه یا نه از فکر و خیال اومدم بیرون آقا عروسک مهشید رو داد بهش اول خیلی خوشحال شد و وقتی آقا لباس هاشو بهش نشون داد گفت ممنونم بابا جونم اما تا نگاهش به آفتاب گیر من افتاد گفت من از اونا می خوام
آقا گفت تو که از اینا پبج تا داری مهشید گفت نه من اینو می خوام بعد عروسکش رو پرت کرد توی دیوار و غرغر کنان رفت اونو درک نمی کردم من حاضر بودم زندگیمو بدم تا یک ساعت با اون عروسک بازی بکنم بر عکس اون مهراد پسر وسط خانواده رفتارش با من خیلی خوب بود بهراد پچه اولشون هم کاری به کارم نداشت فقط ظرفارو می شستم و گاهی وقت ها هم خونه رو جارو می زدم و لباسارو توی لباسشویی می ریختم
یک سال بعد
یک سال گذشته بود آقا منو گذاشته بود مدرسه به اسم خودش و خانم برام شناسنامه گرفته بود درسام خوب بود کارام زیاد نبود آخه خانم می خواست مهشید کار خونه یاد بگیره بعضی از کارا رو به اون می گفت آقا ازم پرسید تولد تو کیه آوا گفتم بیستم آبان اونم گفت باشه بیستم آبان برام یه گلدون خرید بهم گفت هرچی می خوای توش بکار روی پشت بوم خاک هست
من تخم گوجه رو توی اون گلدون بزرگ کاشتم روز هام هر روز می گذشت خیلی سریع بزرگ می شدم سواد داشتم از زندگی جدیدم راضی بودم خیلی راضی
و..........