Green eyes, the color of devil S2 P3
ای عاشق شده این دللل
برین ادامه عزیزان.
پنجشنبه، ۹ دسامبر ۲۰۱۹
تو بغلم خوابش برده بود، من بیدار بودم اما اون هنوز خواب بود پس تکون نخوردم و همونطور تو بغلم نگه داشتمش، چند دقیقه بعد تو بغلم تکونی خورد اما چشماشو باز نکرد
_ بیدار شدی؟
تکون دیگه ای به خودش داد و منو محکم گرفت
_ میشه همینجوری بمونیم؟
مشکلی نداشتم.. اینجا منو ارباب صدا نمیکرد.. رسمی حرف نمیزد.. از من دوری نمیکرد و من این رو دوست داشتم.
جوابی ندادم که خودش بلند شد و کششی به بدنش داد
_ میرم حموم
_ باشه عزیزم
لبخندی زدم و از جا بلند شدم، داخل حموم رو نگاهکردم ، شامپو بود با این وجود شامپوی خودش رو داخل حموم گذاشتم تا احساس معذب بودن نداشته باشه، چند دقیقه بعد لباساشو بیرون گذاشت و توی حموم رفت، وارد اشپز خونه شدم و اب جوش رو روی گاز گذاشتم، دیشب وقتی خونه برگشته بودم خوابش برده بود. بیدارش نکرده بودم پس هنوز دمنوشی که براش خریده بودم رو نخورده بود،
دستشویی و حمام کنار هم بود و یه یخچال کوچیک که تازه به برق زده بودمش و داخلش چندتا بطری اب بود ،تقریبا شبیه سوییت بود، یه اجاق گاز و دوتا کابینت بالاش داشت، یه ظرفشویی کوچیک و چندتا لیوان و بشقاب و ظرف دیگه هم توی کابینتا بود، کنار پنجره دوتا مبل رو به روی هم که بینشون یه میز بود و سمت دیگه تخت دو نفره بود و یه تلویزیون هم به سقف وصل بود.
مشغول عوض کردن لباسام شدم، چند دقیقه گذشته بود که ازم خواست حولش رو براش ببرم، جلو رفتم و به جای اینکه حوله رو به دستش بدم تو چهار چوب در حموم ایسادم و تو پوشیدن حوله بهش کمک کردم، لحظه اخر زانو زدم و قبل بستن بند حوله زیر نافشو بوسیدم
_ اینجا درد میکرد؟
_ اره.
لبخندی زدم و بهچشمای دریاییش زل زدم:
_ الان که من بوسیدمش دیگه هیچوقت درد نمیگیره.
اب تقریبا جوش اومده بود، بعد اینکه لباساشو پوشید دوتا فنجون از توی کابینت بیرون اوردم و بعد شستنشون دوتا بسته پودر رو باز کردم و توی فنجون ها ریختم، بعد مخلوط کردنشون با زنجبیل دوتا فنجون رو روی میز گذاشتم و خودم رو یکی مبلا نشستم
_ لباساتو پوشیدی؟ بیا اینجا
جلوی من نشست و به فنجون ها نگاه کرد
_ چرا دوتا ان؟ مگه توام پریودی؟
لبم رو گاز گرفتم تا نخندم..
_ زنجبیل باعث میشه بتونم تو رحمت تخممو بکارم
لبخند شیطونی زدم
_ ها؟
_ به تولید اسپرم کمک میکنه.
لبخند دیگه ای زدم و کمی از دمنوش رو نوشیدم
_ بهت پا نمیدم. تو پیری
سرفه ای کردم و با اخم جواب دادم:من پیرم؟
_ اره. تو ۹ سال ازم بزرگتری
_ این حرفت یادم میمونه
ابروهاشو بالا انداخت: مگه دروغ میگم؟ بابای من تو ۲۶ سالگی دوتا بچه داشت
لبخند بزرگتری زدم و با چشمای مرموزم بهش نگاه کردم
_ پس باید بچه دار بشیم؟
جوابی نداد، شاید فکر میکرد چرا این حرفارو میزنم. درسته، ما ارتباطی نداشتیم، من از اون ۹ سال بزرگتر بودم، ازش سو استفاده کرده بودم، همش اذیتش میکردم و کلی دلایل دیگه.
70 کامنت تا پارت بعدی