Green eyes, the color of devil 20
خیلی دارم زود پارت میذارما، کوفتتون شه
(منی که میدونم ته رمان چی میشه:لبخند شیطانی)
اره دیگه برین ادامه
"اجبار"
_واضحه
_ چی واضحه؟!
سرفه ای مصلحتی کرد و ادامه داد،
_ این که چرا قرص افسردگی مصرف میکنم
_ اره خب، چون میتلا به افسردگی هستی، ولی دلیل افسرده بودنت چیه؟! یا فقط اونا رو گرفتی تا هروقت خواستی اوردوز کنی؟
_ شاید بعد خوب شدن جانت اوردوز کردم.. بیا راجبش حرف نزنیم، هرکس باید محدوده شخصی خودشو داشته باشه
حس کردم صورتم قرمز شده، از این حرفش داغ شدم به روایتی استرس وجودمو فرا گرفت.. حتی وقتی میخواستم کنکور بدم هم اینقدر مضطرب نبودم
_ محدوده؟! این یعنی من باید حد خودمو بدونم؟! ما تو رابطه ایم مارینت!
_ این چیو میتونه تغییر بده؟ ما تو رابطه ایم! ولی به اجبار، من مجبورم..
حرفی برای زدن نداشتم، بهش خیره شدم، توی چشماش زل زدم و منتظر موندم.
دیگه هیچ چیز نگفت حتی بهم نگاهم نکرد، سرشو خم کرد و موهای پر کلاغیش دورش ریختن،دوباره چنگال و کارد رو برداشت و مشغول خوردن غذاش شد. متوجه شدم بغض تو گلوشه، بهرحال ذره ای برام اهمیت نداشت، حتی اگه گریه میکرد همینطور بهش زل میزدم. فنجون اسپرسو رو تا ته سر کشیدم و لیوان رو روی میز کوبیدم.
صدای برخوردش جوری بود که میز کناری به ما خیره شدن، سرمو برگردوندم تا نگاه نکنم
عصبی تر شده بودم و تحمل نداشتم، کلافه شده بودم، از جا بلند شدم و بهش توپیدم
_ وقتی غذات تموم شد بیا توماشین.
هزینه غذا رو پرداخت کردم، از کافه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم، یک بار، دوبار و سه بار سرمو روی فرمان ماشین کوبیدم. تا جایی که سرم دچار درد عمیقی شد..
"" "" "" ""
سعی داشتم تابلو گریه نکنم برای همین سرمو خم کردم تا موهام دور صورتم بریزه، لحظه اخر بیرون رفتنش از کافه رو حس کردم. لعنتی، حس شبیه وقتی داشتم که روی تابوت برادرم خاک ریختن، اونموقع حس کردم کاملا رفت..
نمی خواستم بگم دلیل افسردگیم چیه. حس میکردم اونم ازم ناامید می شه، رابطه ای بین ما نبود با این وجود حس میکردم میتونم بهش تکیه کنم. احمق بودم. حس می کردم اونم منو رها می کنه و قضاوتم می کنه، من خسته بودم، خیلی خسته بودم برای زندگی کردن. غرور در تمام کلماتم موج میزد اما درواقع می خواستم زیر گریه بزنم. پشیمون بودم از تمام کارایی که کرده، یا نکرده بودم. من هیچ وقت فرصت نکرده بودم قبل مرگ برادرم بغلش کنم و بهش بگم ازش ممنونم، پشیمون بودم ازینکه بی ملاحظه قرار بود خواهرم رو پیش عمه م بفرستم، از خیلی چیزها پشیمون بودم و حس می کردم ابزار کردن پشیمونی.. ناراحتی یا افسردگیم همه چیزرو بدتر میکنه...
بعد تموم کردن غذام از جام بلند شدم و سمت پیشخوان رفتم، خطاب به مرد جوان و خوشپوشی که پشت پیشخوان بود گفتم: میز کنار پنجره،چقدر شد؟
_ از قبل تسویه شده
انقدر سرم تو ابرا بود که نفهمیده بودم تسویه کرده؟
"" "" "" ""
حس بی ملاحظگی داشتم، اذیتش کرده بودم؟ اما اون بیشتر دیوونم میکرد. نمیدونستم باید باهاش چیکارکنم.. باید میفرستادمش بره؟ سرم همینطور روی فرمون ماشین بود تا اینکه در ماشین باز شد و نسیم سردی داخل ماشین پیچید، نسیمی که از بیرون وارد ماشین میشد باعث میشد موهای کوتاهم به پرواز در بیاد، داخل ماشین نشست و درو بست، دستمو روی ریموت بردم و چرخوندمش، ماشینو روشن کردم وسرمو از روی فرمون برداشتم، با یک دستم مشغول کنترل کردن فرمون شدم و سمت عمارت روندم،
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، هیچ چیز، تو راه نه من سوالی پرسیدم نه اون، چهره ش بهم ریخته بنظر میومد، زمانی که رسیدیم چندتا ساک لباساش و پاکتای خرید رو توی عمارت رها کردم و به خودم زحمت ندادم تا در ورودی ببرمشون، بدون اینکه چیزی ازش بخوام یا حرفی بزنم در حیاط رو بستم، با این حال رمز در رو میدونست، محض احتیاط رمز در رو براش پیامک کردمو دوباره سوار ماشینم شدم، حس میکردم باید از همه چیز دور بشم، یا مغزمو دور بندازم..
"" "" "" ""
میدونم بعضی معنیا خیلی تابلوعن ولی میزارم که گیج نشین
این پارت هیچی نداشت اگه نفهمیدین چیزی رو توکامنتا بگین
خب من رفتم نگاه کردم و دیدم پارت ۲۵ اسمات و منحرفی داره، اره خلاصه از این به بعد بلافاصله بعد اینکه کامنتا ۵۰ شد پارت بعدو میذارم حتی اگه ۲ ساعت دیگه هم باشه،
اینجوری منونگاه نکنین هرچی کامنتا بیشتر باشه زودتر به پارت ۲۵ میرسین!