رمان دوست یا دشمن پارت۱
سلام من نیلای هستم نویسنده ی جدید
پارت اول رمانم رو الان گذاشتم برید ادامه ی رمان رو بخونید
از زبان آدرین:
امروز رفته بودم بیرون خونه قدم بزنم که یک دفعه یه دختری رو دیدم. اون موها و چشمای خیلی زیبایی به رنگ آبی داشت.
رفتم و کمی باهاش حرف زدم خیلی ازش خوشم اومد بعد ازش خواستم باهم بریم بستنی بخوریم اونم گفت عاشق بستنی. برای همین باهم رفتیم پیش آندره و بستنی خوردیم.
یه دفعه متوجه یه چیز عجیبی رو مچ دست راستش شدم؛ یه علامت شبیه ماه.
خیلی تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی به خونه هامون برگشتیم به کتابخونه ی خصوصیم رفتم و تو قسمت کتاب های پدربزرگم یه کتاب بت عکس ماه و خورشید دیدم و اینجا بود که همه چیز عجیب تر شد چون من هم درست روی مچ دست چپم یه علامت شبیه به خورشید دارم. وقتی کتاب رو باز کردم یه چیز خیلی عجیبی رو فهمیدم. خانواده ی من همگی این نشانه رو دارن؛ ولی خب این زیاد چیز جالبی نبود. وقتی همه چیز جالب شد که فهمیدم...
پارت بعد رو امروز یا چند روز دیگه میدم.
اگه خوشت اومد کامنت بزار و لایک کن.
فعلا بای بای