معجزه ی عشق ♥️16p
برید ادامه ی مطلب ❤️🔥
صبح شده بود با نور خورشید که تو چشمام افتاده بود از خواب بیدار شدم...
موهامو شونه کردم و عطر مورد علاقم رو زدم و پیراهن سفید ساده همراه با یک کت طوسی تنم کردم . آستین کتم رو یکم بالا زدم و از خونه خارج شدم تا برم شرکت و همینطور چندتا سوال از آدرین بپرسم تا شاید بفهمم کسی که دیروز اون پیام ترسناک رو بهم داد کی بوده!! سوار ماشینم شدم و موسیقی مورد علاقم رو گذاشتم و بعد از نیم ساعت رسیدم شرکت.
وارد شرکت شدم و به آلیا سلام کردم.
#)راستی مرینت امروز بعد از ظهر بیا کافی شاپ و بهم راجب آقای آگرست بگو!!
+)آمم خیلی خب باشه.
دستگیره ی درو گرفتم و باز کردم و وارد اتاق شدم.....
-)سلام مرینت صبحونه خوردی؟!
+)سلام آدرین نه وقت نکردم آخه دیر پا شدم.
-)خانم راسی!!!
∆)بله آدری.....
با دیدن من گفت...
∆)بله آقای آگرست
-)به خدمتکار بگو برای خانم دوپن صبحانه بیارن.
لایلا یا همون خانم راسی نگاه نفرت باری بهم کرد که باعث شد نگاهم رو ازش بدزدم و به آدرین گفت: بله حتما.
و درو محکم بست و رفت......
+) آدرین
-)بله مرینت؟
+)تا حالا شده چیزیو از من مخفی کنی؟ چیزی که مربوط به گذشتت باشه؟
با گفتن این جمله رنگش به سرعت پرید و معلوم بود چیزیو مخفی میکنه و گفت:چرا اینو میپرسی؟!!!!
+) تا حالا دوست دختری جز من داشتی؟!!!!
شرط پارت بعد:۲۰ کامنت، ۲۰لایک❤️