The beginning of miracles " سرآغاز معجزه ها " پارت ۱

MAI MAI MAI · 1402/04/29 21:57 · خواندن 3 دقیقه

ادامه داستان عجیب و جادویی رو خواهید داشت ... 

 

همون طور که مرینت و آلیا باهم آشنا میشدن صدایی از بین بقیه بچه ها به اونها نزدیک شد . 

( آلیا ! آلیا ! چند بار باید تکرار کنم . لطفا یه هویی ازم دور نشو . خاله تو رو به من سپرده اگه روز اول خراب کاری کنی چی ) 

مرینت به پسرک باریک اندامی که سر آلیا غر میزد نگاهی انداخت . پسرک سبزه بود با موهای تیره ، تیره تر از موهای آلیا اما چشم هاش درست مثل آلیا بود . فقط میشد گفت اون شیطنت آلیا رو تو خودش نداشت . 

آلیا با حواس پرتی جواب داد 

( اوه نینو ، بیخیال آخه چه اتفاق بدی میتونه برام بیفته . اینجا امنه ، تو هم خیلی نگرانی . ببین من یه دوست جدید پیدا کردم ) 

بعد مرینت رو کمی به طرف خودش کشید و با لبخند دندون نمایی رو به نینو کرد ( اسمش مرینته ) 

نینو سلامی کرد و مرینت سرش رو در جواب تکون داد . آلیا توضیح داد که نینو پسر خاله همسنش هست . مرینت با خودش فکر کرد خیلی خوبه که آلیا با یکی از بستگانش اینجا درس میخونه ، این باعث میشه زود تر به مکان جدید عادت کنه . اما بعد که کمی بیشتر فکر کرد متوجه شد آلیا همین حالا هم حسابی به اینجا عادت کرده ! 

گروه بچه های سال اولی از سردر عظیم قلعه که با حروف طلایی و خط زیبایی روی اون نام مدرسه حک شده بود عبور کردند و وارد راه رو بزرگی شدند که در دو طرف، ستون های مرمرین اون رو احاطه کرده بود . کف سالن اینقد  برق میزد که مرینت میتونست خودش رو توی اون ببینه . بچه ها میانه راه رو ایستادند. کمی بعد زن بلند قامتی در حالی که دنباله پیراهن آبیش کف راه رو کشیده میشد به اونها نزدیک شد . زن ، موهای قرمز روشنی داشت که اونها رو بالای سرش محکم جمع کرده بود و رنگ چشم هاش هماهنگی خاصی با رنگ پیراهن داشت . زن رو به روی بچه ها ایستاد و با صدای رسا و گرمی شروع کرد . 

( عصر بخیر دانش آموزان عزیز ، ورود شما به مدرسه رو خیلی خیلی خوش آمد میگم . من پروفسور " لوسیر " هستم. امروز شما بچه ها به دوران جدیدی از زندگیتون وارد شدید و به مکانی قدم گذاشتید که میتونید در اون استعداد های خاص خودتون رو پرورش بدید و به خوبی از اونها استفاده کنید . ما قراره در این هفت سال به خوبی شما رو تعلیم بدیم و به دانش شما اضافه کنیم . البته قبل از هر چیز باید گروه های شما مشخص بشه . همون طور که میدونید چهار گروه وجود داره" گریفین دور " هافلپاف " ریون کلاو " و " اسلایدرین " حالا لطفا دنبالم بیایین ) 

زن به سمت تالا اصلی حرکت کرد و بچه ها که حالا هم همه و پچ پچ هاشون شروع شده بود به دنبالش راه افتادن . همین طور در طول راه رو پیش رفتن و بعد به طالار اصلی رسیدند . طالار حتی از راه رو هم باشکوه تر بود . بزرگ و طلایی با شیشه های عظیمی در اطرافش و لوستر خارق‌العاده ای که در طاق طالار آویزون بود ، میز هایی از جنس چوب بلوط سر تاسر طول طالار چیده شده بودند و روی اونها از انواع غذا های لذیذ و بی‌نظیری که معلوم بود ماهرانه تهیه شدند پر بود . مرینت حتی در خوابش هم چنین صحنه زیبایی رو ندیده بود . بوی غذا ها مست کننده و نقاشی های سقف طالار هر آدمی رو به گریه می‌انداخت.  در قسمت شمالی طالار، میز سخنرانی حکاکی شده ای وجود داشت و پشت اون چندین نفر ایستاده بودند که مرینت حدس میزد باید بقیه پروفسور ها و مدیر باشند ... 

... 

خب این از پارت ۱ . و چند تا نکته که حالا داریم وارد داستان میشیم باید مد نظر باشه . اینکه پارت گذاری روز در میون هست و با پر حجم بودن پارت ها این وقفه یک روز جبران میشه.  و اینکه ممکنه داستان یک کم کند پیش بره ولی در عوض می‌بینید که جزئیات و وصف کردن هایی داره که اگر نباشن داستان ناقصه . خلاصه که همین طور پیش میره تا به قسمت های هیجان انگیز برسیم که ... خیلی هم دور نیستند ! 

منتظر کامنت هاتون برای ادامه داستان هستم :)