این داستان:جشن تولد

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1402/04/23 14:07 · خواندن 2 دقیقه

تاریخ تولد دیمین مشخص شد. بنده خدا خودش نمیدونست تولدشه.

{این داستان مدتی بعد از شروع تمرینات شخصیت ها می باشد}

(راوی)

روز جمعه است و پاییز است. دیمین هم در حال چرت زدن در اتاق خود می باشد که ناگهان کارلا از در اتاق وارد میشه.

کارلا*داد میزند و دیمین را از تخت به زمین هل میدهد*:داداشی! داداشی! بیدار شو!موقعیت اضطراریه!

دیمین*در حالی چک میکند که ضربه مغزی نشده با لحن خوابالو میگه*: چی شده؟

کارلا:زود باش صورتت رو بشور!* او از کمد دیمین چند لباس جشن در میاره و روی تخت میزاره* و وقتی برگشتی اینا رو بپوش.

دیمین:چرا؟ مگه اتفاق خاصی افتاده؟

کارلا:امروز چه روزیه؟

دیمین: ۱۵ اکتبر؟ اتفاقی افتاده؟

کارلا: برو خودت رو مرتب کن . بعدا توضیح میدم.

(دیمین)

خدایا. الان یهو چی شد؟ چرا کارلا اینقدر مضطرب و هیجان زده است؟ چه اتفاقی رخ داده؟ چرا یادم نمیاد؟ 

*سر و صورت خود را مرتب میکند و از دستشویی بیرون میاد و سپس لباس ها را می پوشد*

دیمین*رو به کارلا*: حاضرم. حالا بگو چی شده؟

کارلا*می خندد*: شرمنده داداشی. اگه بگم که سوپرایز نیست.

*آنها از پله های اتاق دیمین پایین می آیند و وارد پذیرایی میشن*

(راوی)

دیمین با کنجکاوی به پذیرایی خالی نگاه میکند و در همان زمان ناگهان از نا کجا آباد دوستان دیمین ظاهر میشن و یک صدا فریاد میزنند:تولدت مبارک!

نینو: تولد ۱۵ سالگی ات مبارک.

دیمین: ممنون. نینو.

کارین:بزار حدس بزنم. اصلا یادت نبود امروز تولدته مگه نه؟

دیمین:نه راستش. یادم نبود.

صدای زنگ در می آید. و کارلا در را باز میکنه و لوسی و الناز وارد میشوند.

لوسی: ما اومدیم. دیر که نکردیم. آخه تو ترافیک بودیم.

مرینت: نه اتفاقا به موقع آمدید. راستی لوسی. اون دختره کیه؟

لوسی: ایشون خواهر بنده هستند. الناز.

الناز:سلام. من هیچ نسبتی مثل دوستی با این پسر ندارم و فقط لوسی رو رسوندم.

ماریان: پس تو دوقلوی لوسی هستی.

الناز:آره. از دیدنتون خوشبخت شدم*صحنه را ترک میکند*

لوسی*جعبه ای بلند و کشیده به دیمین میده*:این برای تو هستش. امیدوارم دوستش داشته باشی.

دیمین به زور جعبه را بلند میکند و روی میز میگذارد.

دیگران نیز کادو های خود را روی میز میگذارند و مراسم شروع میشود.