این داستان:جشن تولد
تاریخ تولد دیمین مشخص شد. بنده خدا خودش نمیدونست تولدشه.
{این داستان مدتی بعد از شروع تمرینات شخصیت ها می باشد}
(راوی)
روز جمعه است و پاییز است. دیمین هم در حال چرت زدن در اتاق خود می باشد که ناگهان کارلا از در اتاق وارد میشه.
کارلا*داد میزند و دیمین را از تخت به زمین هل میدهد*:داداشی! داداشی! بیدار شو!موقعیت اضطراریه!
دیمین*در حالی چک میکند که ضربه مغزی نشده با لحن خوابالو میگه*: چی شده؟
کارلا:زود باش صورتت رو بشور!* او از کمد دیمین چند لباس جشن در میاره و روی تخت میزاره* و وقتی برگشتی اینا رو بپوش.
دیمین:چرا؟ مگه اتفاق خاصی افتاده؟
کارلا:امروز چه روزیه؟
دیمین: ۱۵ اکتبر؟ اتفاقی افتاده؟
کارلا: برو خودت رو مرتب کن . بعدا توضیح میدم.
(دیمین)
خدایا. الان یهو چی شد؟ چرا کارلا اینقدر مضطرب و هیجان زده است؟ چه اتفاقی رخ داده؟ چرا یادم نمیاد؟
*سر و صورت خود را مرتب میکند و از دستشویی بیرون میاد و سپس لباس ها را می پوشد*
دیمین*رو به کارلا*: حاضرم. حالا بگو چی شده؟
کارلا*می خندد*: شرمنده داداشی. اگه بگم که سوپرایز نیست.
*آنها از پله های اتاق دیمین پایین می آیند و وارد پذیرایی میشن*
(راوی)
دیمین با کنجکاوی به پذیرایی خالی نگاه میکند و در همان زمان ناگهان از نا کجا آباد دوستان دیمین ظاهر میشن و یک صدا فریاد میزنند:تولدت مبارک!
نینو: تولد ۱۵ سالگی ات مبارک.
دیمین: ممنون. نینو.
کارین:بزار حدس بزنم. اصلا یادت نبود امروز تولدته مگه نه؟
دیمین:نه راستش. یادم نبود.
صدای زنگ در می آید. و کارلا در را باز میکنه و لوسی و الناز وارد میشوند.
لوسی: ما اومدیم. دیر که نکردیم. آخه تو ترافیک بودیم.
مرینت: نه اتفاقا به موقع آمدید. راستی لوسی. اون دختره کیه؟
لوسی: ایشون خواهر بنده هستند. الناز.
الناز:سلام. من هیچ نسبتی مثل دوستی با این پسر ندارم و فقط لوسی رو رسوندم.
ماریان: پس تو دوقلوی لوسی هستی.
الناز:آره. از دیدنتون خوشبخت شدم*صحنه را ترک میکند*
لوسی*جعبه ای بلند و کشیده به دیمین میده*:این برای تو هستش. امیدوارم دوستش داشته باشی.
دیمین به زور جعبه را بلند میکند و روی میز میگذارد.
دیگران نیز کادو های خود را روی میز میگذارند و مراسم شروع میشود.