رمان دنیا ی آخر P1
سلام من ملودی هستم ۱۴ سالمه و نویسنده تازه کار این وبلاگم 🤗🌟
این اولین رمان منه
.
. امیدوارم خوشتون بیاد 🔗
م _یه روز دیگه شروع شد .
خوبه که من هنوز زنده ام🫠
دیرینگ دیرینگ
پاک یادم رفته بود امروز باید با چند تا برند مصاحبه کنم
آ_مرینت کجایی دختر چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ¿
م_دالم آم ا ده میسم 🥐
آ_ اهههه دیر شد کههه تازه داره صبحونه میخوره
.فردا
دیروز من و آلیا باید میرفتیم با چند تا برند مصاحبه میکردیم خب آلیا رو به عنوان ادمین سایت ها شون قبول کردن ولی منو نه ... لوکا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم
ل_ اونجا دسته گل به آب دادی نه 😊
_ خب .. شااااید.... آره دادم بد جوری هم دادم برام قهوه آرورده بود از دستم لیز خورد ریخت رو لباس جدید شون
یه جای دیگه هم لکنت گرفتم خودمم نفهمیدم چی گفتم ¡ اصلا یه وضعی 👾
ل _ دفعه بعدی منم باید همراهت باشم
به عنوان همسرت این وظیفه منه که قوت قلب بهت بدم🌜
م_🥹ممنون ...
(در آن سوی ماجرا ادرین ...)
ا_الو سلام فیلیکس به پیشنهادات فکر کردم تقریباً مطمئنم مرینت قراره آخر هفته بعد بره شانگهای پیش داییش لوکا هم همراهش نیست پس باید انجامش بدی!
ف_خب در ازای کارم چی گیر من میاد
ا_ میراکلوس کفشدوزک
ف_ چطوری اونوقت 🙄
ا_ لوکا میدونه کی هست ... ولی هویتش رو اول به من میگی (اگه اون باشه ضیافت تکمیله 😈)
ف_ هر دو شون مال تو هستن تا چن روز دیگه+_+
....