دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1402/04/19 11:36 · خواندن 3 دقیقه

دنیای پیچیده عشق ❤️

«پارت ششم»

بدون حرف برو ادامه 👇🏻

مرینت : 
وقتی رفتیم تو کلاس خانم بوسیه گفت : فرم ها رو بدید بغل دستی هاتون تا بخونن و امضا کنن‌.
منم یکم استرس داشتم ولی بالاخره فرمم رو دادم به آدرین و اونم فرمش رو داد به من .
شروع کردم به خوندن .



     کسی که عاشقش هستین : مرینت دوپنچنگ 
خب وقتی با مرینت روبه‌رو شدم ، توی موقعیت عجیب بودم ، می خواستم بهش غر بزنم که چرا جلو پاش رو ندیده اما ، چشمام ، چشمام خیلی قشنگ بود و صورت خیلی کیوتی داشت .
دلم نیامد بهش غر بزنم ، اون واقعا زیبا بود ، خلاق ، با استعداد و مثل دریا .
من ، من ، من ، اون رو خیلی دوست دارم❤️ (اره جون عمت😐)


وقتی اون رو خوندم واقعا نمی‌دونستم چیکار کنم .
تا زنگ آخر صبر کردم ، رفتم و بغلش کردم ، اره من ، منی که همیشه از حرف زدن باهاش می ترسیدم و لکنت می گرفتم اما الان فرق میکرد.
وقتی بغلش کردم ، خیلی تعجب زده بود ، ولی غمگین بود ،  ازش تشکر کردم اون چیز ها رو درمورد من نوشته و ازم تعریف کرده .
اما در همون حالت متاسف و غمگین سرش رو خاروند و گفت : ..........
آدرین :
زنگ آخر بود و داشتم کی می رفتم که یهو ، دیدم یکی از پشت من رو بغل کرده ،  وقتی برگشتم مرینت بود ، تعجب کردم آخه اون حتی وقتی با من حرف میزد هول میکرد و لکنت می گرفت اما حالا .
ازم سپاسگزار بود که اون حرف رو درموردش نوشتم .
اما خودم از ته وجود ناراحت بود (چیه می خواستی خوشحال باشی 😫)
می تونستم خوشحالی رو تو چهره اش ببینم ، اما بالاخره جرعتش رو پیدا کردم و بهش اعتراف کردم ، اما ایندفعه من لکنت گرفتم .
گفتم : ببین مری‌.........نت............من......من می‌خواستم .......یچیزی رو می‌خوام بهت اعتراف کنم.(جون بکن😫)
گفت : نمی‌خواد چیزی رو اعتراف کنی همرو میدونم تو برگه‌......
نزاشتم حرفش تموم بشه و پریدم وسط حرفش و ادامه دادم : اون برگه دروغ بود و من دروغ گفتم و نوشتم .
یهو دیدم کپ کرده و ازم فاصله گرفت و گفت : چی چی ؟؟
ادامه دادم : یعنی......یعنی من عاشق تو نیستم و فقط یه دوست معمولی برای تو هستم (کشتیمون با این جاست فرند ، جاست فرند 😐) البته همه رو درمورد تو راست گفتم تو واقعا خلاقی ، با استعدادی و..........اما من عاشق یکی دیگه هستم ‌و دلم پیش اونه .....
نذاشت کامل حرفم رو بزنم و گفت : دیگه ادامه نده ، فهمیدم ولی لطفاً دیگه همون جاست فرندم نباش😢( بیشعور ببین دخترم رو ناراحت کردی🖕🏻🤬)
و خب بغض رو توی گلوش و اشک رو تو چشماش دیدم .
من واقعا عوضیم ، چرا دلش رو شیکوندم .
مرینت :
اون بهم اعتراف کرد(دیگه میدونید چی گفت) ، حالم خراب شد و نمی دونستم چیکار کنم ، برای همین دویدم به سمت خونه ، بدون حرف وارد اتاقم شدم و تمام عکسای آدرین رو پاره کردم و تصمیم گرفتم که دیگه بهش فکر نکنم ، اون عاشق من نیست پس چرا خودم رو بخاطرش عذاب بدم(آخی ، بمیرم 😫)
دیگه بهش فکر نمی کنم .


اینم از پارت ششم ، امیدوارم به اندازه کافی اذیتتون کرده باشم 😅😅
انتقاداتتون رو حتما بگید .
👋🏻👋🏻