یادداشت های روزانه موسیو آگراست
پارت چهاردهم
... آکوما رو فرستادم و یک دخترک هواشناس رو شرور کردم، میخواستم برام طوفان به پا کنه اما به طرز رقت آوری شکست خورد:« دفعه بعد این شکست از آن تو خواهد بود دختر کفشدوزکی...»
دریچه رصدخونه بسته شد و من دوباره به حالت عادی برگشتم. نورو شروع کرد به پرسه زدن اطراف من، انگار منتظر چیزی بود؛ اول کمی مِن مِن کرد، بعد آروم ازم پرسید:« ایندفعه چطور پیش رفت ارباب؟»
من با حالت تکبر بهش گفتم:« خوب میدونم که تو از شکست من خوشحال میشی، پس لازم نیست تظاهر به ناراحتی کنی، ولی بهت قول میدم ای موجود حقیر، که بالاخره دنیا رو در کف دستانم میگرم و مثل یک کلوچه لهش میکنم!»
کاملاً مشخص بود که نورو ترسیده، چون میتونستم صدای ناله ضعیفی که از خودش در میآورد رو بشنوم.
به سمت صندلی چوبی کوچیکی که گوشه رصدخونه بود رفتم و همزمان که میشستم، پاکت سیگارم رو از توی جیبم درآوردم.
نورو با تعجب احمقانهای به من خیره شد و پرسید:« این دیگه چیه ارباب؟»
من سیگار رو آتیش زدم و گفتم:« برگ های خرد شده تنباکو که لای کاغذ مرغوب پیچیده شده، بهش میگن سیگار. یکم میخوای؟»
با لحن کودکانهای پرسید:« خوردنیه؟»
_ چرا خودت امتحانش نمیکنی؟ باید دهنت رو بزاری رو قسمت انتهاییش و نفستو بدی داخل...
نورو آهسته جلو اومد و پُکی به سیگار زد. اما به محض پک زدن، چند سرفه محکم زد و انبوهی دود از دهن کوچیکش بیرون اومد:« وای... این دیگه چی بود؟... چرا اینقدر تلخ بود، دهنمو سوزوند...»
بهش گفتم:« خوب گوش کن نورو، یک بار بهت گفته بودم، الان هم دوباره بهت میگم، من، گابریل آگراست، ارباب تو هستم و هر چی که به تو امر میکنم باید انجام بدی، وگرنه عواقبش برات خیلی تلخ تر از طعم این سیگار خواهد بود، و از اون جایی که من ارباب و صاحب تو هستم، پس میتونم هر بلایی که اراده کنم رو سرت بیارم...»
نورو دهنش رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.
بهش گفتم:« خب، حالا وقتشه چیزی که ازت خواستم رو عملی کنی، از قدرتت استفاده کن و منو ببر به ذهن خودم...»
نورو چیزی نگفت، در واقع میترسید که چیزی بگه، به همین خاطر هم فوراً اطاعت کرد.
من خودم رو آماده کردم و گفتم:« شروع کن نورو.»
نورو متمرکز شد. چشماش و بست و آروم آروم شروع کرد به درخشیدن، نور بنفشی که از وجودش ساطع میشد کل رصدخونه رو روشن کرد، و سپس تمام اون نور رو به سمت من روانه کرد...
وقتی چشمامو باز کردم، جای بسیار عجیبی بودم، یک مکان فوقالعاده بزرگ، با رنگ های متنوع که در افق به هم می آمیختند و منظره میخکوب کنندهای رو ایجاد میکردن...
... اما چیز دیگه ای هم اونجا بود، چیزی به مراتب عجیب تر و البته رُعب انگیز تر...
« بدرود »