حسی به نام عشق
پارت ۱۰
سلاممم
بالاخره ذهنم کار کرد و اومدم با پارت ۱۰ حسی به نام عشق
اینم پارت پایانی فصل اول
یوهاهاهاهاهاها
ساعت چهار و نیم صبح
آدری
صدای داد شنیدم یواشکی و به طور کاملا مامور مخفی یی رفتم ببینم چه خبره دیدم مری و دخترا توی چند تا ماشین افتادن و بی هوشن رفتم و سریع پسرا رو جمع کردم و عروسی رو تموم کردم به همه ی پسرا گفتم و خودم و نیت (ناتانائیل)و لوک رفتیم تفنگ و تجهیزات آوردیم و دادیم به بقیه فیلیکس و مکس هم رفتن ماشین آوردن مایک هم که خیلی خوب مخفی میشه رفت دنبال اون ماشینا
(ایناهمشون مامور مخفی پلیس هستن ولی مایک مخفی شدنش بهتره)
هری و جان (رفیقاشونن)رفتن و ممد و غضنفر و جعفر رو بردن بیمارستان ما هم سوار ماشین شدیم و با راهنمایی مایک رسیدیم به اونجا رفتمو درو شکستم پشت سرم فیلیکس و لوک و نیت وایساده بودن ایوان و نین و مکس و مایک بیرون نگهبانی میدادن
وارد شدم که دیدم ی یارویی دارههههه.
لب هاش رو میبره سمت لبای مرینتتتتت
مرینت هم ی جیغ زد و منم عصبی شدم ولی خشمم رو کنترل کردم و هشت تا تیر به یارو زدم و یارو رو به ۱۰۰۰قسمت نامساوی تقسیم کردم (اینجوری خشمت رو کنترل میکنی /به تو چه من مدلم اینجوریه مرتیکه ی بیشعوره....../باشه بابا خشمت رو کنترل کن) رفتم و بقیه رو هم کشتم و مری رو سفت بغل کردم و بهش گفتم عشقم همیشه حواسم بهت هست و قرمز شده بودم و اونم ّبغلم کرده بود و گریه میکرد یاد زمانی افتادم که با هم دیگه آشنا شدیم اون موقع همش ۶ سالم بود و چیز زیادی نمیدونستم ی روز بارونی دیدمش و ازش خوشم اومد و ابر ها هم احساساتی شده بودن و گریه میکردن مری هم ۴ سالش بود و طبق معمول داشت بی حوصله راه میرفت که ی رعد و برق زد و من پریدم جلوی رعد و برقه تا به مری نخوره و تا چن ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد بابای مرینت و مامانش اومدن و ازم کلی تشکر کردن و...
عه تمومید🤡
خب متاسفانه مهسا موقت کرد و دوباره مجبور شدم بزارم
GOOD BYE 👋🏻