black Rose

Arezo Arezo Arezo · 1402/04/17 18:35 · خواندن 4 دقیقه

Part1❥

black Rose

Part:1❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

7فوریه سال 2019

:Merinette

باورم نمیشد بتونم این امتحانم رو قبول بشم، همیشه به این فکر میکردم که اگه امسال نمره خوبی بدست نیارم برادرم و خانواده ازم نا امید میشن، و قراره امروز بالاخره بعد از چند ماه برادرم از ماموریتش برگرده و بتونیم کیریسمس امسال رو کنار هم باشیم 

به سمت کمدم قدم برداشتم و در اون رو باز کردم و لباس سفید بلندی که سال پیش بردارم برای تولدم گرفته بود رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه و شروع به بافتن موهام کردم و از زیر تختم جعبه کفش پاشنه بلند سفیدم رو در آوردم و پوشیدم. 

از پله ها پایین رفتم و داشتم به سمت آشپز خونه میرفتم که صدایی گفت : 

_خوشگل کردی خانم! 

برگشتم و نگاهی انداختم، مامانم بود، لبخندی زدم و گفتم : 

_بالاخره روز عید هست دیگه! 

_بیشتر از این به خاطر عید خوشحال باشی، به خاطر اومدن داداشت خوشحالی 

_خیلی باهوشی، آره بالاخره لوکا داره بعد از 3 ماه برمیگرده خونه و بایدم خوشحال باشم 

_به جای انقدر بلبل زبونی، بیا تو تزیین خونه کمک کن 

رفتم و شروع به تمیز کردن و تزیین کردن خونه کردم و شعله شومینه رو بیشتر کردم و روی مبل نشستم و نگاهی به ساعت انداختم. 

ساعت 5:26 دقیقه بود و نزدیکای ساعت 6 باید لوکا بیاد. 

_مرینت، بیا اینجا کاهو هارو خورد کن 

_باشه مامان، الان میام 

رفتم آشپزخونه و شروع به خرد کردن کاهو ها کردم و بعد هم سالاد رو آماده کردم و داخل یخچال گذاشتم که صدای زنگ خونه اومد. 

داشتم به سمت در میرفتم که مامانم گفت : 

_من میرم، تو حواست به غذا باشه 

خوشحال و ذوق زده از اینکه لوکا بود به سمت در رفتم و نگاهی انداختم. 

پدرم از ماشین پیاده شد، و رو بهش کردم و گفتم : 

_سلام بابا، خوش اومدی، لوکا کجاست؟ 

هیچی نگفت. با تعجب بهش گفتم : 

_مگه قرار نبود بری پیشواز لوکا؟ 

هیچ صدایی نیومد، و پدرم بی صدا وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت و نگاهی به مادرم انداختم و گفتم : 

_مامان چیزی شده؟ 

مادرم سرد و بی صدا نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت 

یه مردی به سمتم اومد و گفت : 

_سلام خانم دوپن، من همکار برادرتون هستم.

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_سلام، لوکا کجاست؟ 

سرش رو پایین انداخت و گفت : 

_متاسفانه باید بگم که...برادرتوپ داخل ماموریت به قتل رسیده 

با شنیدن این حرف پاهام سست شد و گرمی بدنم رفت. میتونستم صدای شکستن دلم رو بشنوم، با بغض به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم و روی زمین افتادم شروع به گریه کردن کردم 

13 مارس سال 2023 

کتابی که برادرم برای تولد 9 سالگیم داده بود رو باز کردم و گلی رزی که قبل از رفتن ماموریت بهم داده بود رو برداشتم و نگاهی بهش کردم، خشک و سیاه شده بود، اشک داخل چشمام جمع شد، گل رو داخل کتاب گذاشتم و کتاب رو بستم و کنار گذاشتم. 

صدای زنگ گوشیم میومد، نگاهی بهش انداختم، مارک بود، گوشی رو برداشتم و جواب دادم : 

_سلام عزیزم خوبی؟ 

_سلام، ممنون مارک، با شنیدن صدات بهتر شدم 

_منم همینطور، امروز میام در خونتون برای انتخاب لباس عروست، خوبه؟ 

_آره عزیزم، ممنونم ازت 

_کاری نداری؟ 

_نه، ممنون 

_خداحافظ

تلفن رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی تختم و رفتم جلوی آینه. 

پایان این پارت 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز، رمان چتر بسته تموم شد و به جاش رمان رز سیاه اومد، اگه دوست داشتید میتونید داخل کامنت بگید که ادامه بدم یا نه؟