life پارت دوم
دست اوردن امید سخته و از دست دادنش اسون، مرینت همیشه امیدوار بود، مرینت همونطور بود که مادرش میخواست مثل دریا درحال حرکت. اما کدوم ادم سالمی با مرگ پدرش و ورشکسته شدنش باز هم امیدوار میمونه؟ یه کلیشه میگه همیشه باید امیدوار باشیم حتی در سختترین شرایط، اما هیچکس اینطور نیست. ما ادما سعی میکنیم رو بقیه تاثیرات مثبت بذاریم، به بقیه بگیم هی تسلیم نشو ادامه بده اما وقتی به خودمون میرسه! میبینیم خیلی وقته تسلیم شدیم و شکستیم، خیلی وقته..
ما فقط به بقیه میگیم ادامه بده چون ما نمیتونیم درک کنیم.. نمیفهمیم چقدر غم توی وجود فرد مقابلمونه.. هیچکس نمیتونست به مرینت بگه بلندشو! گریه نکن و ادامه بده. تو میتونی.. هیچکس حق نداشت اینو بهش بگه، مرینت به زمان نیاز داشت.. زمان نیاز داشت تا امیدشو بدست بیاره..
سرما تک تک سلول های تنش رو به لرزه مینداخت، پوستش مور مور میشد و تنش میلرزید.. سردش بود، اشکی برای ریختن نداشت و هق هق میزد، حس تنهایی میکرد با اینکه خیابون پر ادمایی بودن که رد میشدن،بعضی عجله داشتن و بعضی ارام بودن.. با این وجود هیچکس اونو نمیدید. این یه حقیقت بود، ما تو شلوغ ترین جمع ها بیشتر احساس تنهایی می کنیم..
دقایقی بعد جعبه صورتی رنگی که گوی داخلش بود رو توی ساکش قرار داد، ته ساک پاکت کاغذی کوچکی بود. داخل پاکت پس اندازی بود که از بچگی جمع کرده بود، مرینت به جای خرید یه عروسک جدید پس انداز کرده بود، کاری که اکثر بچه ها نمیکنن.. مرینت زود بزرگ شده بود.. پاکت رو لحظه اخر قبل از اینکه خانم ویناک اونرو رها کنه یواشکی از توی کشو برداشته بود و ته ساکش انداخته بود، خانم ویناک از نظر خودش خیلی با رحم بود که گذاشته بود اون کمی لباس با خودش ببره، اما اگه میدونست مرینت پول داره ولش نمی کرد و تمام پول هارو ازش میگرفت،
ساکشو برداشت و بی هدف راه افتاد، مرینت دختر ۱۴ ساله ای بود که نمیدونست داره کجا میره، لندن رو بلد نبود.. با یک سکه ۱٠ سنتی کمی غذا برای خوردن خرید،
به زنی برخورد، سرش رو کمی پایین انداخت: ببخشید خانم، شما.. میدونین چطوری باید برم فرودگاه؟
زن که موهای فر نارنجی رنگ و چشمای ابی داشت اخمی کرد: فرودگاه به اینجا نزدیک نیست عزیزم باید با تاکسی بری
از اون دخترهایی بود که کم پیدا میشد.. چشم هاش ابی بود و موهای نارنجی داشت، دست یه بچه حدود ۵ ساله رو گرفته بود و بنظر میومد مادرش باشه، مارینت تشکر کرد و منتظر تاکسی موند..
تاکسی اولی جلوی مارینت توقف کرد: ببخشید موسیو، فرودگاه میرید؟
پیرمردی که راننده بود و کمی عصبی بنظر میومد جواب داد: نخیر خانم، تا پل بلکفرایرز میرم
کمی گذشت، تاکسی هایی که پر بودن از جلوی مرینت رد میشدن، لحظاتی بعد تاکسی دوم جلوی مرینت توقف کرد: موسیو، فرودگاه میرید؟ دوبرابر پرداخت میکنم
راننده اینبار مرد جوانی بود، با شنیدن دوبرابر به سرعت جواب داد: سوار شو
مارینت داخل تاکسی نشست و سرش رو به شیشه ای که دم کرده بود تکیه داد، با انگشت اشاره ش روی شیشه نوشت: NewYork
از اینکه مزاحم خاله سارا میشد غمگین بود، اما راهی نداشت، گوشیش همراهش نبود تا به خاله ش زنگ بزنه. اون رو هم خانم ویناک ازش گرفته بود. یه ادرس داشت و امیدوار بود خونه خاله ش هنوز همونجا باشه..
دقایقی بعد مرینت درحال پر کردن فرمی برای ثبت پرواز و خرید بلیط بود، اون باید فورا به نیویورک میرفت، تنها موندن تو لندن اونم وقتی خونه یا پول زیادی نداشت براش خطرناک بود. پرواز ۴ عصر پر بود و درعوض ۱۲ شب خالی بود، برای همین بلیط ساعت ۱۲ رو گرفت، تصمیم گرفت بره و با لندن خداحافظی کنه.. از ساختمان فرودگاه خارج شد، نگاهشو به ابرهای طوسی رنگ که مشخص بود میخوان ببارن داد، دلش برای پدرش تنگ شده بود.. مرینت میخواست تام دست اونو بگیره و دوباره ببرتش پارک، روی تاب بشینه و تام اونو هل بده و به اسمون ها ببره.. کی میدونست.. شاید الان تام هم دلش برای مرینت تنگ شده بود و اون رو نگاه میکرد.. اگه تام مرینتو میدید.. حتما به اون افتخار میکرد.. مرینت قرار بود خاله و پسر خالش رو بعد مدتها ببینه.. و چه خوب میشد تام هم اونجا باشه...
برای پارت بعدی هم کامنت میخوامم
پارت بعد میفهمید پسر خاله مرینت کیه، حالا حدس بزنین ببینم کی درست میگه